8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این مناظرات جلیلی ِتوانمند و
زرشکیان ناتوانمند (و البته ناجوانمرد ) مشخصه و واضح :
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر ِبدخواها پایینه جلوت .
#جلیلی
💗رمان ناحله💗
#پارت_سی_چهارم
ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم .
زود رفتم سمت بچه ها
بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد .
ایستاد
بچه ها دونه دونه واردش شدن .
از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم .
از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد
+حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش .
سلام و احوال پرسی کردیم .
وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم .
نگاه به ساکمکرد و
+عه عه عه اینو چرا اوردی بالا .
اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین .
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم .
به ساعتمنگاه کردم .
تقریبا ۱۱ بود .
سبک شده بودم .
ولی خیلی احساس ضعف داشتم .
رو کردم به محسن و
_چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه
سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود
یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم .
که محسن با خنده گفت
+حاجی یواش تر خفه میشیا
یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد
+حالا چرا انقد درب و داغونی ؟
قحطی زدتت یهو؟
_اره اره .
بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران .
زدم زیر خنده و بلند گفتم
_ اصن تو چه میدونی زندگی چیه .
اونم شروع کرد به خندیدن .
+عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که
_نه شوهر که نه هنوز .
ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون .
+عهههه روح الله خودموووننن
_ارههههه
+ایشالله خوشبخت بشن .
_ایشالله
اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه .
با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم .
به روایت فاطمه :
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم .
کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم .
صدامم خیلی گرفته بود .
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم .
نزدیکای عید بود و مامان اینا بازار بودن.
بعد از خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم .
گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم .
+سلام جزوه ها رو میفرستی !؟
اصلا حال جواب دادن نداشتم .
گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_سی_پنجم
مشغول تست زدن شدم .
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخواست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان گفت:
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واسه تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخوام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گفت
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون تا لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباس رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_سی_ششم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم .
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن .
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن .
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید .
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم .
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین...
خب حق داره الکی خودشو بگیره .
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا .آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان صدا زد :
+فاطمهههه قرصاتو خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین .
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم .
_مرسی مامان .
+خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرما رو از کی گرفتی .
_والا خودمم نمیدونم .
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم .
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
_
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم .
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم .
با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.
با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد .
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستموسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین .
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین !
___
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد....
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
✨
"در التهابِ زمین
در اضطرابِ زمان
یــادِ تــ♡ــو
چترِ امانِ من است
زیر بارانِ دردها...
السلامعلیک یاصاحبالزمان🌿
•💐| #معرفے_شهید
مشخصات شهید محمد حسن (رسول) خلیلی
شهید محمد حسن (رسول) خلیلی
نام پدر : رمضانعلی
محل تولد : تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۹/۲۰
تاریخ شهادت : ۱۳۹۲/۸/۲۷
محل شهادت: سوریه
مدت عمر: ۲۷ سال
محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا
قطعه و ردیف و شماره : ۴-۸۷-۵۳
کتاب شهید: رفیق مثل رسول
ماجرای واسطه ی ازدواج شدن شهید رسول خلیلی برای دو جوان
دو دانشجو ، در دانشگاه امیرکبیر، به واسطه ی شهید خلیلی به یکدیگر رسیده اند. آن ها هر کدام ، قراری سر مزار شهید می گذارند و از رسول برای امر ازدواج، کمک می خواهند. دختر خانم می گوید: سر مزار شهید گفتم: من به مدافعین حرم اعتقاد دارم و همسری، چون آن ها می خواهم. چند وقت بعد پسری که به عنوان خواستگار وارد اتاق دختر برای حرف زدن با او می شود؛ عکس شهید خلیلی را روی دیوار اتاق می بیند و تعجّب می کند و به دختر می گوید: شما هم شهید خلیلی را می شناسید؟ من در امر ازدواج از او کمک خواسته ام.
منبع: خبرگذاری دانشجو
✨🌿
🌿
زندگی نامه محمد حسن (رسول) خلیلی
شهید محمد حسن (رسول) خلیلی ، فرزند دوم خانوادهی آقای رمضانعلی خلیلی در تاریخ ۱۳۶۵/۹/۲۰ ه.ش. در تهران به دنیا آمد. ایشان دانش آموخته ی دانشگاه امام حسین علیه السلام در رشته ی مدیریت بودند و بر حسب وظیفه ، به سوریه اعزام شده بودند و دارای تخصص های تخریب - تاکتیک و جنگ های نامنظم داشتند.
ایشان علاقه ی فراوانی به کارهای هیجانی ، ورزش (جودو ، کاراته ، کوهنوردی و راپل) ، خوشنویسی ، نقاشی ، طراحی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهدا ، خدمت به شهدا حتی با رنگ آمیزی قبورشان ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) و... داشتند.
خصوصیات اخلاقی شهید رسول خلیلی
شهید رسول خلیلی، علاقه ی فراوانی به شهید حاج محسن دین شعاری داشتند و از صفات بارز اخلاقی ایشان می توان به خوش رویی و شوخ طبعی ، دل رحم ، دلسوز بودن نسبت به دیگران ، ورزشکار بودن، عاطفی و پیگیری برای حل مشکلات دیگران بودن، بخشنده بودن، سر به زیر و با حیا ، با غیرت بودن ، ولایی بودن و ... اشاره نمود.
نحوه شهادت شهید رسول خلیلی
این عزیز بزرگوار در تاریخ : ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲ ه.ش. توسط تروریست های تکفیری در حلب سوریه، به شهادت رسیدند و مزار شریفشان در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها ، قطعه ۵۳ ، ردیف ۸۷/الف می باشد.
🌿
✨🌿