فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداکهفقطمتعلقبهآدمهای خوبنیست!!♥️🍃
آقاامامزمانبینماهستن،
نمیبینیم👀
شونچونچشممون
پاکنیست .. !!😟
صداشونرونمیشنویمچون
گوشمونپاکنیست💔🕊
دلتنگشوننیستیمچون
منتظرنیستیم
فقطوفقطادعاداریم...!
💬میگفت:
حق الناس تنها گناهیه که حتی،،، با گریه برا اباعبدالله پاک نخواهد شد!
ایکسانیکهایننوشتهرامیخوانید
اگرمنبهآرزویمرسیدمودلازایندنیاکَندم
بدانیدکهنالایقترینبندههاهم
میتوانندبهخواستِاو
بهبالاتریندرجاتدستیابند..!
البتهدرایـنامرشکینیستولےباردیگر
بهعینهدیدهایدکهیكبندهیگنھکارِخدا
بهآرزویشرسیدھاسـت:)🥀
#شهیدامیرحاجامینی
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_ششم
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دقیقه شدم محمد چند سال پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شد ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یه خورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب .
اه.
بی اراده لبخند زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بودولی تهرانم که پیش شهدا بودم!شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه!جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود.ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزه اش خندیدم و لپش رو کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما.ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود. میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران. ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها.دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی.
نه نگفت دیگه.جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_به کارت برس بذار بخوابم
+وا.
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه. سرم درد گرفته بود دوباره. یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم.
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد.
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه.
دلم نمیخواست باهاشون برم.
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخره ام میکردن وسوال پیچ.
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نگذارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته.
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک.مامان اینا تقریبا اماده شده بودن. چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین.چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن.
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون.دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام.اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست براماینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام. هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده. فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرفت. اه. ازین خراب تر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید.
از بچه های هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکردحدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه!بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد
+چیشد؟
_هیچی
یه خورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون. چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟ چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟ مگه داریم آدم بدشانس تراز من .
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_هفت
پس بگو بدبخت همش داشت بهم میخندید و مسخره ام میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گفت:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کوله ام رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو .
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مزخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریه اش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم که امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه،لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_هشت
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم
پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیست.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیستی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای که براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاری رو که گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن که مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چه کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم که داد زد:
+عه چیکار میکنی
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم که نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کن چقد ماه شده!
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مثل تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
به جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب تو ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیده است.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_نه جا برادری گفتم!.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خوب حالا از سومالی نیومدم که
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش.
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده که به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه.
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+نه بابا غذا چیه؟.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید.
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
ریحانه رفت بیرون و در و بست.
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم.
کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم...
_
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز.
ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت :
+محمد نیست ؟
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_نه
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشم هام رو باز کردم ریحانه بود
با یه لیوان آب برگشت و گفت:
+آقا روح الله!
روح الله گفت:
_جونم .دست شما دردنکنه
لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید
نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت :
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه :
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله :
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روح الله:
+سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت :
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی .
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برق ها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم.
+حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا.
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه.
گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبه روم
+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت:
+هدیه فاطمه است.سرم کرد و نگذاشت در بیارم
لبخند زدم و گفتم:
_کار خوبی کرد.
جوابم رو با لبخند داد و گفت:
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی؟
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیده اس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت؟
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چی شد مهم شده برات ؟
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود .
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه ؟
_گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی؟
_خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بگذاریش
گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد
یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
___
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم .
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت.
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم.
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم.
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم.
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت.
فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد.
روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم، تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم.
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود.
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود.
ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد.
مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم.
بابا نمیگذاشت تاکسی بگیرم.
هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد.
قرار بود امروز عصر بریم تهران.
فردا عروسی دخترخالم بود.
خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت.
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم.
راننده دم خونه نگه داشت.
پیاده شدم.
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل.
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم.
صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میگذاشت توش.
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان؟
+اره بدو دیر میشه.
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم.
چادرم رو در اوردم.
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش.
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم.
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم.
کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان.
به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_نود
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی ؟
خوشی؟
سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت.
یهو دلم ریخت ،یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم .
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
____
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده.
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام .بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت :
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بنده است.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چی شده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت :
+کدوم بیمارستان؟
+بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.
فقط یه سری صدا میشنیدم:
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یه خورده پایین تر میخورد شهید میشدی ها.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
#تلنگرانه
#امام_زمانم
عدهای (منکرانش) میگویند " فقط خدا ".
بله،شیطان هم گفت: فقط خدا...!
و رانده شد...
وقتی خدا میگوید:
ولایت علی(علیهالسلام) را بپذیر،
و او را دوست داشته باش؛
برای رسیدن به خودش
این را امر میکند.
و البته حاشا که دوست داشتن
و پذیرفتن علی(علیهالسلام) با قلب؛
امری اختیاری باشد...!!
افتادم تو قتلگاه.mp3
22.67M
افتادم تو قتلگاه یُمّاه یُمّاه یُمّاه موندم زیر دست و پا یُمّاه یُمّاه یُمّاه#حسین_طاهری #شور #عبدالله_بن_الحسن
لازم نيست حتماً شعر بگويی...
فقط باش! لبخند بزن! حرف بزن!
اين يعنی شعر...
يا نه! راهـ برو، من نگاهَت کنم...🖇💛
_ نُقطِه یِ خآلِ لَبَت مَرکَز و مآ پَرگاریم
هَمِه سَر گَشتِه یِ آن دائِره یِ رُخساریم
🌿| السلامعلیڪیارسولالله
🌿| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌿| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌿| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌿| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌿| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌿| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌿| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
🌿| السلامعلیڪیاسیدتنارقیهبنتالحسین
🌿| السلامعلیڪیاسیدتناسکینهبنتالحسین
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونحسینی
•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹« @hobbol_hooseyn »
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و هفت قرآن کریم
سوره مبارکه المائدة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
به نیت فرج 🍃
Quran-page-107.mp3
2.64M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه صد و هفت قرآن کریم، سوره مبارکه المائدة
با صدای آقای شهریار پرهیزگار بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
بهقولحاجمهدیرسولی :
اینخانوادهیاشفامیدن.. یاشفاعتمیکنن ؛ رَدخورندارن !
اگهازشونشفاییخواستیموندادنبهایندلیلهکه . .
شایداوندنیابهشفاعتشونبیشترنیازداریم (:
ازیکیپرسیدم :
انشااللهاگبخواماربعیـنبرمکربلا،
بایدچهکارایاداریانجامبدم `
میگفت :
اولمیریپاسپورتتوازامامرضامیگیری(:
بعدحضرتمعصومهپارافمیکنه
بعدحضرتعبـاسامضامیکنه
بعدازاونمیبریدبیرخونه
حضرتزینبثبتمیکنه
وآخرینمرحلهممهوربهمهــرحضرتمادر
میشهوتمام ..💔
پرسیدمراهیندارهکهزودترانجامبشه؟
خانومسهسالهرقیـهجان((: