یک حسین گفتم و غم ها همه از یادم رفت
همه ی دلخوشی ما ز جهان است حسین
- بیخیال همۀ دلهره ها !
- چهرۀ حیدری ات مایۀ آرامش ِماست😍❤️
#حضرتِمـٰاه
محبوبِمن!
بارانهاییکهگنبدترامیبوسند؛ قطرههای
اشكیهستندکهمندردلتنگیاتریختم🌧'💔:)
#اربابقلبم🫀
#امامحسینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اهلکجایی؟!
اهلحُسینم❤️🩹.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی فرق محرم امسال
با سال ها قبل چیه؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبین زبونم میگیره...💔😭🥀
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_شانزده
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود.
نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟
واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟
همون آدمی که از من بدش می اومد و ازم فرار میکرد؟
همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟
خدایا داری با من چیکار میکنی ؟
اینا همه یه امتحانه؟!
__
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود.
تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم.
دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم.
از ماشین پیاده شدم.
مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم.
رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم. تا خونه زیاد راه نبود.
قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم.
کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم .
کسی تو حیاط نبود.
مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد.
مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود.
یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه.
مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید.
بی خیال شدم.
رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم.
.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود.
خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...!
قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینه ام میکوبید.
هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود.
با این حال خیلی استرس داشتم.
رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم .
خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..!
یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال رو باز کردم.
یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد
+تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟.
_وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان!
+جانم
_تو مطمئنی؟
+ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
_غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد.
+طلاهات و یادت نره بزاری
دوباره تو اتاقم رفتم.
از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم.
گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم گذاشتم.
میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه .
همشون و دوباره در اوردم.اینطوری بهتر بود.
محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...!
همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم.
میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم.
از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم.
لباسام و رو تخت انداختم.
بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!
میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه.
بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم.
واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم.
این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود.
لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم .
هیجانم خیلی زیاد شده بود!
شالم رو گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟
مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی رو پنهون کنم!؟
بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم .
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗 رمان ناحله💗
#پارت_صد_هفده
در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟
سمت ایفون رفتم.
چهره بابا تو کادر بود
ایفون رو برداشتم
_جانم بابا
+مهمون هامون اومدن به مامان بگو .
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم.
دهنم از استرس خشک شده بود.
آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!
چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت
+خببب؟؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم
_اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت.
تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن.
بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود.
حس خیلی عجیبی بود.
رو صندلی نشستم و منتظر موندم.
صداها نزدیک تر شد.
صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم.
میخواستم زودتر پیششون برم.
صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه.
+چایی نریختی؟
_بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
+آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
+بیا برو سلام کن یه گوشه بشین.
ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!
به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم
از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد.
به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم.
محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود.
سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم.
با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید.
بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد .
شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم .
انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد.
بهم نزدیک شد!
تو فاصله یه متری باهام ایستاد.
دست گذاشت تو موهاش و گفت
+تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست .
خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره.
اصلا این اینجا چیکار میکرد؟
تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم.چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...!
چقدر من بدبختم.
با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم.
یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت.دلیل رفتارش و نمیدونستم.
تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم.
دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید.
جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون. نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه.
بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت
+عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری
میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری.به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت.
یه مشت نگاه رو سرم ریخت .
چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم.
سنگینی این نگاها آزارم میداد.
سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن.
دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده.
پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم.
بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم .
بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.
انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش.
یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد.
مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد.
آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم.
مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم .چاییم و رو میز گذاشتم.
باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت.
دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه.
یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت
+خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت
+خیلی خوش اومدی پسرم
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما
با مامانم خداحافظی کرد.
تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرّت و کممیکردی؟
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_هجده
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت
+ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و
تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت
+بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!
حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد!
انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد
ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود
یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم.
نکنه دوباره ....
همه ی تنم یخ کرده بود.
سرش رو که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم.
دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود.
همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود.
حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.
تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود .
اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود.
بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم
عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت
انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه.
انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم رو بالا میارم.
ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن.
چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد
سرِ یه لج و لج بازی!!!
دیگه چیزی نفهمیدم.
بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد
ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم.
لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم
___
محمد
شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود
فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم.
حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود .
نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم .
فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!
کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم
نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود .
نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟!
پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود.
از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم
سعی کردم آرامشم رو به دست بیارم تاپیشش کم نیارم .
به صورتم دست کشیدم
بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟
متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه.
همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثل خواهرتون مراقبش باشید
نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود.
همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم
_مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...!
فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟
داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم
ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده.
نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم.
حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود.
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت :
ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟
اجازه نمیداد حرفی بزنم
وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون.
فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم !
داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن
نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد.
بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم .
دستم رو سمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد
از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه!
دستم رو به سردی گرفت.شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم بعد هم خداحافظی کردیم...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_نوزده
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج