9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_زیبا
📺نماهنگ «تب هجران» با صدای صابر خراسانی
💠به خدا منتظر آمدنت میمانیم...
❤️پای این عشق اویس قرنت میمانیم...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌼🍃🌼🍃🌼
وقتى ما به يک مسئله خاص مى چسبيم و فكر مى كنيم كه فقط همان ،علت اصلى مشكلات ماست مثل صحنه ی نمايشی مى ماند كه ما فقط نور را به بعضی قسمتها زوم كنيم و به كل صحنه اشراف نداشته باشيم و در اين صورت مسلما قضاوت هاى ما راجع به مسائل زندگى درست نخواهد بود !
مشكلات ما علت هاى متفاوتى دارد كه براى حل آنها لازم است كه آگاهانه تمام علل را بررسی كنيم و به يكى از علت نچسبيم !
در واقع لازم است ما از منظر ديگرى به كل زندگيمان اشراف داشته باشيم و از چاله ى مشكل بيرون بياييم
🌼🍃🌼🍃🌼
─═ঊঈ🌺ঊঈ═─
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹رمان " جان شیعه، اهل سنت"
اثر فاطمه ولی نژاد
" عاشقانه ای برای مسلمانان"
#جان_شیعه_اهل_سنت
#فاطمه_ولی_نژاد
#رمان
#مذهبی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#معرفی_کتاب
رمان “جان شیعه اهل سنت” به قلم خانم فاطمه ولی نژاد داستان دختر و پسریست که یکی شیعه و دیگری سنی است و علی رغم تفاوت های عقیدتی به هم دل می بازند. این دوعاشق در نهایت با یکدیگر ازدواج می کنند. الهه که دختری سنی است بعد از این ازدواج به شدت دنبال سنی کردنِ مجید است و به خاطرهمین قضیه، ماجراهای جالب و مناظره های جذابی پیش می آید..
قلم روان و توانمند نویسنده به همراه شخصیت پردازی قوی از ویژگی های این رمان عاشقانه میباشد از طرفی نویسنده در جان شیعه اهل سنت، بدون مخدوش کردن تصویرِ رابطه ی بین شیعه و سنی ، شخصیت هایی معتقد به خدا و پیامبر اسلام(ص) را هم در شخصیت شیعه و هم در شخصیت سنی به خوبی پردازش کرده است.
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون
و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های
بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر
دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب
بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع
زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری
را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به
زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه
کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع
کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،
برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : حاجی! اثاث نوعروسه.
کلی سرویس چینی و کریستال و...
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد
و با گفتن خیالت تخت مادر !
ِ در بار را بست....
مادر صورت محمد را بوسید و
عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غر زد
ّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب
داد : فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند
کرد: آیت الکرسی یادتون نره!
و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه
کرد: ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفش
دوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: دروغ که نمیگم محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! همیشه پول پرستی ابراهیم
و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با
میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست
به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: ساجده
جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟
و با گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: با بابابزرگ
خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!
ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم رو شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم
وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد.
لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و
حرکت کردند.
عبدالله خا کی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با
هر دو دستش تکاند و گفت :مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم.
باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. مادر هم به نشانه تأیید سری
تکان داد و با گفتن برو مادر، خیر پیش!
داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار
دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این
وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری،
مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت
و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود
تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت
و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: حائری برامون مستأجر
پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: عبدالرحمن!
ادامه دارد...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#تلنگرانه💥
♨️ نمکدانراکه#پُرمیکنی
توجهیبهریختننمکهانداری ...
امازعفرانراکهمیسابیبهدانهدانهاش
توجهمیکنی،حالآنکهبدونِ#نمکهیچغذاییخوشمزهنیست،❌
ولیبدون#زعفرانماههاوسالهامیتوانآشپزیکرد وغذاخورد.مراقب عزیزان و نمکهای زندگیتان باشید...هم آنهایی که ساده اند و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند.ولی روزی اگر نباشند
وای بر سفره زندگی...!
🍃🌹🍃🌹
دخترانه🌸
@dokhtaraane