eitaa logo
دخترانه🌸
61 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💌امام علی (علیه السلام): 📜أصحابُ المَهدِیِّ شَبابٌ لاکُهُولَ فیهِم؛یاران مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف) جوان‏ اند و میان‏سالى در میان آنان نیست. 📚الغیبه طوسی، ص ۴۷۶ 🌿🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃خدای من! راهی نمیبینم، آینده پنهان است اما مهم نیست. همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را . . . 🕊🍃@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃مسلمان کسی است که هم درد خدا را دارد هم خلق خدا.....🖇 📚استاد شهید مرتضی مطهری🌱 دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۵۶ مجید پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد: الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه! ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: من که نمیخواستم اینجوری شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود! و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته! و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب مادری ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بی رنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد: الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره! و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد! مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی ِ اش را داد: دمت گرم علی جان! و او با گفتن چاکریم! دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند! و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پا ک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: چی شده الهه؟ مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: چیزی نیس! یه خورده خسته شده! وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی! و شاید عقده ای که از وضعیت خطرنا ک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: گرفتار بودم. و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: چیزی شده؟ نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: بابا طوریش شده؟ که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد: بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه! سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟ از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: چی کار میکنی؟ ما رو نمی بینی، خوش میگذره؟ ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!! که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص میخوری! و در برابر نگاه بی تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حاال فقط رسمی شد. و عبدالله هم پشتش را گرفت: راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این یک سال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلا دارن براش تو دوحه برج میسازن! ادامه دارد ... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 : خانواده‌ای که سه تا جوانش شهید میشوند، یک جوانش اول شهید میشود، بعد دوقلوها در یک روز شهید میشوند، در یک روز این دوقلوها دنیا می‌آیند، در یک روز هم شهید میشوند. این خانواده چه کار میکرد؟ چه جوری اداره میشد؟ پدر و مادر چه کار میکردند که اینجور انگیزه و حرکت و هیجان در این جوانها به‌وجود می‌آید؟۹۹/۱۲/۲۵ اولین شهدا ، الگوهای برتر تربیت دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخهای انتخاباتی توسط قرآن کریم: ❓چرا رای بدهیم؟ ✅"ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم" خدا سرنوشت قومی را تغییر نمی‌دهد مگر زمانی که خودشان تصمیم بگیرند که سرنوشتشان را تغییر دهند ❓من وقتی نمی‌دانم به چه کسی رای بدهم باید چکار کنم؟ ✅"فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون" از اهلش بپرسید ❓اگر پرسیدم و دیدم هر کسی از پیش خودش اخباری میدهد و تحلیلی میکند آن وقت چه کنم؟ ✅نگاه کن به شخصی که خبر میدهد که آیا عادل است یا فاسق قرآن می‌فرماید: "هرگاه فاسقی برای شما خبری آورد در مورد آن تحقیق کنید" ❓اگر در جامعه موقع تبلیغات موجی ایجاد شد چه کنم؟ ✅"و لا تتبعان سبیل الذین لا یعلمون" راه کسانی را که علم ندارند پیروی نکن ❓چگونه افراد را تشخیص دهیم؟ ✅به دنبال کسانی که از چاپلوسی و تعریف و تمجید لذت می‌برند نروید. قرآن می‌فرماید : "یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا" دوست دارند به خاطر کارهایی که در حیطه وظایف آنها بوده و انجام نداده‌اند مورد ستایش قرار گیرند ❓به چه کسی رای بدهیم؟ ✅به کسی رای بدهیم که از سرزنش هیچ ملامتگری نمی‌هراسد. "ولا یخافون لومه لائم" یک ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ دخترانه🌸 @dokhtaraane
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
🍃خدایا گر خطاهایم مرا از محضرت انداخته، به خاطر حسن توکلم بر تو از من چشم پوشى کن.....🖇 🍃إِلَهِي إِنْ كَانَتِ الْخَطَايَا قَدْ أَسْقَطَتْنِي لَدَيْكَ فَاصْفَحْ عَنِّي بِحُسْنِ تَوَكُّلِي عَلَيْكَ....🎈 دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃امام على عليه السلام می فرمایند: 🍃چه بسیار عقل که اسیر فرمانروایی هوس است.....🖇 🌱كَم مِن عَقلٍ أسيرٍ تَحتَ هَوى أميرٍ 📚نهج البلاغه، حکمت211 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 🍃بزرگترین آزمون ایمان زمانی است که چیزی را میخواهید و به دست نمی‌آورید!...🖇 🍃با این حال قادر باشید که بگویید : •°| خـدایـا شکرت..! |°• 📚میرزا اسماعیل دولابی دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌱[اثـــر نیـت و تصمیـم برگنـاه]🌱 🍃 عنْ بَكْرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْأَزْدِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَيَنْوِي الذَّنْبَ فَيُحْرَمُ رِزْقَه‏....🖇 🍃حضرت امام صادق عليه السّلام می فرمایند: 🍃 مؤمن گاهى كه نيت و تصميم گناهى مي گيرد اثرش اين مى‏ شود كه از رزق و روزى خود محروم مى‏ شود.....🌿 📚 ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، النص، صفحه۲۴۱ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌿🎀 🍃دوست‌ داشتن آدم‌ های بزرگ، انسان را بزرگ می‌کند. و دوست‌ داشتن آدم‌ های نورانی‌ به انسان نورانیت می‌دهد....🖇 🍃اثر وضعی محبوب، آن قدر زیاد است، که آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه‌ پیدا کند...🌿 📚استادپناهیان ! ! دخترانه🌸 @dokhtaraane
#عفافگرایی #حدیث_حجاب #داستان_کوتاه 🍃 مغازه داری، روی درب شیشه مغازه اش، حدیثی از #حجاب را نصب کرده بود تا تلنگری برای #پوشش_نامناسب برخی مشتریان باشد. 🍂 روزی شاگرد نوجوانش از او پرسید: "نصب این #حدیث چه فایده ای دارد؟ پوشش چند خانم با دیدن این حدیث #تغییر می‎کند؟" 🍃 مرد مغازه دار به سبدی که مقداری لباس در آن بود اشاره کرد و گفت: "این سبد را بردار و با آن برایم آب بیاور". 🍂 شاگرد گفت: "غیرممکن است که آب در سبد باقی بماند". 🍃 مغازه دار گفت: "امتحان کن پسرم". 🍂 پسر سبد را خالی کرد و به طرف آب رفت. سبد را زیر شیر آب برد و به سرعت به طرف مغازه دار دوید؛ ولی همه آبها از سبد ریخت و آبی باقی نماند. 🍃 مغازه دار لبخندی زد و گفت: "دوباره امتحان کن پسرم". 🍂 پسر دوباره امتحان کرد؛ ولی موفق نشد که آبی بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و با عصبانیت گفت: "غیرممکن است..." 🍃 مغازه دار به شاگردش گفت: "سبد قبلاً چطور بود؟" 🍂 پسر متوجه شد، سبد که به دلیل سفید بودن و استفاده طولانی در مغازه کدر شده بود، الان #تمیز شده است. 🍃 مغازه دار گفت: "مشتری این #حدیث را می‎بیند و می‎بیند و آنقدر #تکرار می‎شود که همچون #قطره ای بر روی باورهایش می‎چکد و با تکرار مشاهدۀ این قبیل احادیث در #اماکن_مختلف، زمینۀ ورود آن به قلبش #هموار و هموار‎تر می‎شود و ممکن است روزی به #حجاب و پذیرش آن #فکر کند. 🌺این حداقل کاری است که این حدیث می‎تواند انجام دهد". @umefafgaraei
آفتابــــــگـردان با آفتاب آمیخته است و انــــسان با خُـــــــــــــــــدای خــــود❤️ 🕊🍃@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
سلام مولای مهربانم ‌ پنجره هایِ انتظار؛ یک آسمانِ آبی پراز ابرهای بهاری میخواهند و نسیمی که عطرِپیراهنِ نرگس را بیاورد السلام علیک یاصاحب الزمان الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🕊🍃@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
4_5990144214321595411.mp3
807.6K
فایل صوتی تلاوت قرآن کریم صفحه   ( ۲۶۶ ) 🌺🌺🌺🍃
🌹🌹#جانم_فدای_رهبرم داستان یک عکس؛ وقتی آقا تریبون را به حنانه داد در یکی از دیدارهای خانواده‌ی شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب، نوبت به همسر و فرزند شهید روح‌الله طالبی اقدم که می‌رسد، جلو می‌روند تا با آقا صحبت کنند. آقا از دختر سه چهار ساله‌ی شهید می‌پرسند: اسم شما چیست؟ پاسخ می‌دهد: «حنانه» و بعد هم می‌رود و می‌نشیند. اما کمی بعد انگار یادش می‌آید که می‌خواسته برای آقا شعر بخواند. آقا به زبان آذری می‌گویند: عیبی ندارد، بخوان. حنانه دوباره مقابل آقا می‌ایستد و شروع به شعر خواندن می‌کند: یه توپ دارم قل قلیه؛ سرخ و سفید و آبیه. آقا که می‌بینند صدای حنانه آرام است، به زبان آذری به حنانه می‌گویند: جلوتر بیا، بعد هم میکروفون را به سوی او می‌چرخانند تا همه‌ی حضار شیرین‌زبانی حنانه را بشنوند. دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 می دانید چه زمانی شیطان از مومن هراسان و خوفناک می شود...🖇 📚استاد_فرحزاد دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 قسمت ۱۵۷ باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمیمان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: الهه یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟ و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟! نمیبینی چه وضعیتی داری؟!!! این همه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!! عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعالنه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، توهم رو همه! سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بی خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش! باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پر میزد ، از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه. نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دل نگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی رنگ خیال مجید را راحت کردم: من حالم خوبه! آرومم! و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست: ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی گفتم! و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه! از اینکه این همه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم: چیزی شده که گفتی گرفتاری؟ و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم... و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم مزاحم شدم. و دست سر زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد: کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده! ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم. سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی! و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم! و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند. ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🔰 امام علی علیه السلام: 💠 تو، به ادب خود، ارزش می یابی پس، آن را با بردباری زینت بخش 📖 میزان الحکمه •┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈• مهربانو🌹 @mehrbanooo1