📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣7⃣#قسمت_هفتادو_هشتم_بخش اول
💢همه پیاده مى شوند....
و #امام #فرمان_مى_دهد که همان جا خیمه🏕 را علم کنند.... سپس #بشیرین_جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید:_✨بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟بشیر مى گوید:_آرى یابن رسول الله.امام مى فرماید: _پس ، #پیش_ازما به مدینه برو و شهادت اباعبداالله را به #اطلاع مردم برسان.بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند،...
🖤مقابل مسجد 🕌پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:_یا اهل یثرب لا مقام لکم بها/قتل الحسین فادمعى مدرارالجسم منه بکربلاء مضرج/ و الراءس منه على القناة یداراى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.و اعلام مى کند که:_اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد.
💢#خبر، به سرعت #باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید.... و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند،
موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند،
خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند.هاتفى میان زمین و آسمان، 🌫صلا مى دهد:_✨اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید!
🖤 بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است#ام_لقمان، دختر عقیل، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه 🏚بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند:_ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم/ما ذا فعلتم و انتم آخرالاممبعترتى و باهلى بعد مفتقدى/ منهم اسارى و قتلى ضرجوا بِدَمما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم/ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
چه پاسخى براى پیامبر دارید
💢 اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با
بازماندگانم اینسان بدکنید.#دخترجوانى با شنیدن این خبر،... همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند:_پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد،
🖤خبر، دلم را به آتش🔥 کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت.
پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با #شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت.آرى گریه 😭کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است.
💢پیش از آنکه #بشیر، باز گردد،...
مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند... و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.... مدینه جز هنگام #ارتحال_پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است....
زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند...
اکنون تو را به جا نمى آورند...
🍃🌹🍃🌹
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣7⃣#قسمت_هفتادو_هشت_(اخر)
💢اکنون #تورا به جا نمى آورند....
باور نمى کنند که تو همان #زینبى باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى....
باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض #چندماه... بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،.. بتواند چشمها را اینچنین به گودىبنشاند،...
بتواند رنگ صورت را برگرداند... و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند....
🖤تازه آنها #چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است...
و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است.#امام در میان ازدحام مردم ،... از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،...
براى مردم #خطبه مى خواند،...
خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،... آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند:
💢همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما #بجنگند، بدتراز آنچه که کردند #درتوانشان نبود.مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.... وقتى چشم تو به #دروازه_مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى:✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا
🖤«ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.» به حرم پیامبر که مى رسى ،... داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى :_✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید.
💢و در کوفه و شام 🌙به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى... افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،... خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى... و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى.. و به یادش مى آورى #آن_خواب را که او براى تو تعبیر کرد... انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند:
🖤_✨آن درخت کهنسال، #جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت #مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به #پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به #دوبرادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با #یک_دنیامصیبت_وغربت ، تنها مى گذارند.- #تعبیرشد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام...
✨🌹پايان🌹✨
✨🌱تقديم به #خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها🌱✨
🍃🌹🍃🌹
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌺🍃﷽🌺🍃
🦋 تاثیر نماز بر مغز
✍یک دانشمند آمریکایی به نام "رامشاندرن" در تحقیقی که در مورد وضعیت بدن انسان هنگام نمازخواندن، با مجموعه ای از پژوهشگران آمریکایی انجام داد، به فعالیت بیشتر مغز انسان و آرامش روحی هنگام نماز آگاه شد.
در این تحقیق علمی، مشخص شدن این وضعیت پس از 50 ثانیه از آغاز نماز ، آشکار میشود. براساس این بررسی ، آمده است: میانگین ضربان قلب و احتمال لخته شدن خون به صورت مشترک در حین نماز بین20 الی 30 درصد کاهش می یابد و همچنین پوست بدن مقاومت بیشتری پیدا میکند. همچنین در عکسهایی که از مغز در هنگام نماز گرفته شده است، فعالیت مغز نمازگزار به صورت قابل توجهی در مقایسه با حالتهای عادی افزایش پیدا میکند و نورونهای عصبی به صورت نورانی در اشعههای دریافتی از مغز به نمایش در میآید.
روزنامه "واشنگتنپست" در این رابطه نوشت: این تحقیقات علمی اسرار نهان مغز انسان را روشن میکند. روزنامه " ساینس" نیز با تقدیر از اینگونه تحقیقات بر رابطه قطعی دین و علم تاکید کرد.
#اسرار_الهی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
👌 اداي واجب ، موجب نجات
❤️قال رسول الله - صلي الله عليه وآله❤️ - :
قال الله تعالي : (لاينجوا مني عبدي الا باداء ما افترضت عليه ) ؛
♦️خداوند فرموده است : (بنده ام از من نجات نمي يابد ، مگر با اداي آن چه كه بر او واجب كرده ام )♦️ .
📝(محجة البيضاء ، ج 1 ، ص 398)
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی
🗝 یک فرمول ، یا شاید یک راز بزرگ :
برای اینکه؛
هرکدوم از ما بتونیم برای امام زمان "عج" ویژه باشیم!
🌟 چطور بعضیها ویژه میشن و ره صدساله رو یکشبه طی میکنند ؟
ویژهی #عید_بیعت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
ای کاش قلبهای همه ی ما
بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد،
ای کاش چشم های همه ما
به راه دوخته می شد،
ای کاش جانهای همه ما
ازبیقراری انتظار تو گُر میگرفت...
آن وقت حتما می آمدی..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_زیبا
📺نماهنگ «تب هجران» با صدای صابر خراسانی
💠به خدا منتظر آمدنت میمانیم...
❤️پای این عشق اویس قرنت میمانیم...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌼🍃🌼🍃🌼
وقتى ما به يک مسئله خاص مى چسبيم و فكر مى كنيم كه فقط همان ،علت اصلى مشكلات ماست مثل صحنه ی نمايشی مى ماند كه ما فقط نور را به بعضی قسمتها زوم كنيم و به كل صحنه اشراف نداشته باشيم و در اين صورت مسلما قضاوت هاى ما راجع به مسائل زندگى درست نخواهد بود !
مشكلات ما علت هاى متفاوتى دارد كه براى حل آنها لازم است كه آگاهانه تمام علل را بررسی كنيم و به يكى از علت نچسبيم !
در واقع لازم است ما از منظر ديگرى به كل زندگيمان اشراف داشته باشيم و از چاله ى مشكل بيرون بياييم
🌼🍃🌼🍃🌼
─═ঊঈ🌺ঊঈ═─
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹رمان " جان شیعه، اهل سنت"
اثر فاطمه ولی نژاد
" عاشقانه ای برای مسلمانان"
#جان_شیعه_اهل_سنت
#فاطمه_ولی_نژاد
#رمان
#مذهبی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#معرفی_کتاب
رمان “جان شیعه اهل سنت” به قلم خانم فاطمه ولی نژاد داستان دختر و پسریست که یکی شیعه و دیگری سنی است و علی رغم تفاوت های عقیدتی به هم دل می بازند. این دوعاشق در نهایت با یکدیگر ازدواج می کنند. الهه که دختری سنی است بعد از این ازدواج به شدت دنبال سنی کردنِ مجید است و به خاطرهمین قضیه، ماجراهای جالب و مناظره های جذابی پیش می آید..
قلم روان و توانمند نویسنده به همراه شخصیت پردازی قوی از ویژگی های این رمان عاشقانه میباشد از طرفی نویسنده در جان شیعه اهل سنت، بدون مخدوش کردن تصویرِ رابطه ی بین شیعه و سنی ، شخصیت هایی معتقد به خدا و پیامبر اسلام(ص) را هم در شخصیت شیعه و هم در شخصیت سنی به خوبی پردازش کرده است.
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون
و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های
بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر
دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب
بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع
زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری
را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به
زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه
کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع
کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،
برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : حاجی! اثاث نوعروسه.
کلی سرویس چینی و کریستال و...
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد
و با گفتن خیالت تخت مادر !
ِ در بار را بست....
مادر صورت محمد را بوسید و
عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غر زد
ّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب
داد : فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند
کرد: آیت الکرسی یادتون نره!
و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه
کرد: ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفش
دوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: دروغ که نمیگم محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! همیشه پول پرستی ابراهیم
و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با
میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست
به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: ساجده
جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟
و با گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: با بابابزرگ
خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!
ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم رو شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم
وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد.
لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و
حرکت کردند.
عبدالله خا کی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با
هر دو دستش تکاند و گفت :مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم.
باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. مادر هم به نشانه تأیید سری
تکان داد و با گفتن برو مادر، خیر پیش!
داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار
دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این
وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری،
مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت
و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود
تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت
و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: حائری برامون مستأجر
پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: عبدالرحمن!
ادامه دارد...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#تلنگرانه💥
♨️ نمکدانراکه#پُرمیکنی
توجهیبهریختننمکهانداری ...
امازعفرانراکهمیسابیبهدانهدانهاش
توجهمیکنی،حالآنکهبدونِ#نمکهیچغذاییخوشمزهنیست،❌
ولیبدون#زعفرانماههاوسالهامیتوانآشپزیکرد وغذاخورد.مراقب عزیزان و نمکهای زندگیتان باشید...هم آنهایی که ساده اند و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند.ولی روزی اگر نباشند
وای بر سفره زندگی...!
🍃🌹🍃🌹
دخترانه🌸
@dokhtaraane
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🍀🕊salva_
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگر میخواهید بدانید کاپیتولاسیون چه بود این ویدئو را ببینید
♦️۴ آبان: سالروز واکنش امام (ره) به کاپیتولاسیون
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کاپیتولاسیون یعنی اگر مأمور آمریکایی در تهران به یک ایرانی تعدی بکند،کسی حق ندارد او را تحت تعقیب قرار دهدرژیم طاغوتی اين را قبول كردند
♦️هرکس اعتماد کرد به آمریکا،ضربهاش را خورد
🍀🕊salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#صلوات_مذهبی_آموزشی
2⃣💎راهکارهایی برای آشنا کردن کودکان با صلوات
۶. ;کودکان دو یا سه ساله علاقه ی زیادی به پرتاب شدن به سمت بالا دارند، به کودک خود بگویید که بعد از هر بار صلوات فرستادن برای او این کار را انجام می دهید.
۷. بازی رهایی از اسارت با ذکر صلوات؛ کودک خود را اسیر کنید و به او بگویید اگر می خواهی از اسارت دشمن فرضی رها شوی باید صلوات بفرستی.
۸. هر بار که گمشده ای را پیدا می کنید، صلوات بفرستید تا برای کودکتان ملکه شود
۹. هر بار که برق قطع شده ، وصل می شود، صلوات بفرستید.
۱۰. هر بار که میوه ی خوشبو و خوش طعم و نو برآنه ای میل می کنید ، صلوات بفرستید.
۱۱. هر بار که گنبد مسجدی را می بینید با یاد و خاطره ی پیامبر مهربانی ها و هدیه به ایشان صلوات بفرستید..
ادامه دارد......
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#کودکانه_مذهبی
#دانستنی_دینی
داستانی از کودکی #امام_حسن_عسکری (ع)
روایت شده هنگامی که امام حسن عسکری (ع) کودک بودند ، روزی کنار پدر که مشغول نماز بودند به چاه آبی افتادند .شیون زنها بلند شد امام هادی (ع) بعد از نماز به آنها فرمودند: آرام باشید برای او اتفاقی نمی افتد.آنها مشاهده کردند آب از ته چاه کم کم بالا آمد تا به لبه ی چاه رسید.امام حسن عسکری(ع) بالای آب آمدند در حالی که با آب بازی میکردند .به این ترتیب امام حسن ع از چاه بیرون آمدند.
دخترانه🌸
🍀🕊salva
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت دوم
مادر گفت : ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم
بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.
پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید
و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: مسئول خونه الهه که من نیستم
ً عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی!
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: ما که
احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله!
محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک
دستت هستن.
پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده!
خدا رو خوش میاد مال من خا ک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: من گفتم
اجاره میدم.
حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا.
حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر.
یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه.
صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری ، که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن : حتما
ًحائریه! سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن
گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.
و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم.
بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست
نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت.
صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: داداش! خونه
قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل سا کته، صدای موج آب هم میشنوی. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه!
سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه.
صاحب خونه ات هم آدم خوبیه!
شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.
و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها اصلا برایم خوشایند نبود که بالاخره آقای حائری و مشتری رفتند.
ً مرد غریبه خانه را پسندیده و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند.
ظاهرا کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت
و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و
میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: غصه نخور مامان!
طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر سا کت و ساده ای بود. که مادر درد دلش باز شد: من که نمیگم آدم بدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم.
ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود.
عبدالله خندید و به شوخی گفت: شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست فقط تشکر میکرد.
ادامه دارد...
🍀🕊salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
آقا دعا کنید که در زندگی مان،
باشیم ای ذخیرۀ حق، یاور شما...
🌸🌹🕊@salv_
دخترانه🌸
@dokhtaraane