🌹🌹 قسمت ۱۳۵
پدرم کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد: خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده! برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بی غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بی شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره! به پیشانی ام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه الابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمی چرخید تا جوابی به این همه لا قیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: دیگه غصه چی رو می خوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده! و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه! حالا مجید پا ک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بی شرم و حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد. و اگر اشتباه نکنم این بار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد: ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفه اش ناپاکه! گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد عقد کنی! دیگر تپش های قلبم را در سینه ام احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، مرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربی اش بیرون آورد و همانطور که روی پا کت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: عماد انقدر خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل سگ می اندازی جلوش و فوری طلاق میگیری! که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد: عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بی شرمانه خودش را با صدای بلند داد: من بهش میگم دخترم راضیه! و بعد صدای قهقهه خنده های مستانه اش با برادر نوریه، گوشم را کر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پر نازش را زیر انگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس... و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: فدات شم! نترس عزیزم... و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم حس می کردم.
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۳۶
حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کنده بودم و دعا میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بی کسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بی پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: الهه... و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بردم. مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده... و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با این همه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: چی شده الهه؟حالت خوبه؟ و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟ و من فقط ناله میزدم که تا سر حد مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد: الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم. و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که این چنین عاشقانه به فدایم میرفت: الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟ و در برابر این همه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: مجید فقط بیا...و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم می چرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم. قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار می گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید سنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم برنمیدارد. حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای اشک چشمانم خشک نمیشد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم: آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد! چادرم را با دست های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی صدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: کجا داری میری؟ از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که سا ک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: حتما باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!! و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریده ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری! و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زاده اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حروم زاده اس!
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۳۷
پدرم گفت : فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی! و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا! دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی توانستم سر پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت خشم پدر، قد علم کردم: من فردا جایی نمیام. سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: میخوام برم پیش مجید... و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهرا سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می دیدم و نعره های دیوانه وارش را می شنیدم: مگه نگفته بودم اسم این بی شرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم می کشمت! خون را از روی دهانم پا ک کردم و با چانه ای که از با پشت دست سرد و لرزانم رد بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: به خدا اگه منو بکشی، بازم میرم پیش مجید... که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بی رحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه... که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: داری چی کار میکنی؟!!! با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش می کرد، بر سرش فریاد کشید: میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمی بینی بارداره؟!!! و دیگر نمی فهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلا به روی خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سر هم پیاله شدن با این جماعت بی ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به تاراج داده بود. عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار می کردم. همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟ کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید: چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟ و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بی شرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟ و هنوز نمی دانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط می خواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون! ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام خیره شد و در نهایت بی رحمی تهدیدم کرد: یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم! و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید: بابا چی شده؟ و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید: به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد ...
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۳۸
من بی اعتنا به خط و نشان های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: جانم الهه؟ از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: کجایی مجید؟ و باز از شنیدن این نفس های بریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد: من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام. و من نمی خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای در خونه ، من خودم میام. میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محا کمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم: من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام. و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم
گذشته بود، ولی نمی خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بی صدا گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدم های ناپا ک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت زده حال خراب و صورت خونی ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: چی شده الهه؟ و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه! ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش فریاد زد: خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی آبروت عزاداری کنی! و او
هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه! که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!! و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: به تو چه؟ حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!! و باز رو به ابرهیم کرد: حالا این دختره بی صفت میخواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خب بره ! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه ام پا ک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون! و برای من که میخواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا میکردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره!
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
با سلام وعرض پوزش ازشما عزیزان به جهت تاخیر رمان
به تلاقی چند قسمت از رمان برای شما
ارسال نمودم.🌺
📝پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
💌اذا کانَ یومُ القیامَة وَ نُصِبَ الصِّراطُ عَلی شَفیرِ جَهنّمَ لَم یَجُزْ اِلّا مَن مَعَهُ کِتابُ علیِّ بنِ ابیطالب.
روزی که قیامت برپا میشود و پل صراط بر کناره جهنم نصب میگردد هیچ کس حق عبور از آن را نخواهد داشت مگر اینکه برگه اجازه علی بن ابیطالب را به همراه داشته باشد.
📚مناقب ابن مغازلی، ص ١٤٢
🌹ولادت با سعادت امام علی علیه السلام مبارک باد🌹
🕊🌹❣@salva
مهربانو🌹
@mehrbanooo1
دخترانه🌸
@dokhtaraane
Majid Bani Fateme - Nade Ali Yade Ali (128).mp3
5.57M
ناد علی(ع) ... یاد علی(ع) ... در دلم افتاده علی(ع) ❤️
مهربانو🌹
@mehrbanooo1
🍃 امیرالمومنین عليه السلام فرمودند:
🌱[ مبادا، بىتابى كنى كه نااميدى مىآورد و كار را سست مىكند و پريشانى مىآورد، بدان كه راه نجات، دو تاست:
👈در آنچه چاره هست، چاره انديشى و در آنچه چاره نيست، صبر بايد كرد.]🌱
📚بحارالانوار ،جلد۸۲ ، صفحه۱۴۴
#متننوشت
#چارهاندیشی
#صبࢪ
دخترانه🌸
@dokhtaraane
گویند امام هر عصر بابای مهربانیست
روز پدر مبارک بابای مهربانم💗🦋
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌺
#بحق_زینب_کبری_سلاماللهعلیها🌺
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ابراز ارادت #کودکانه محضر مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
برای گفتن یک السلام زاده شدم
حلال زاده به عشق امام زاده شدم
به گوش من پدر و مادرم [علی]گفتند
ونذرحضرت حیدر غلام زاده شدم
🌹کانال نهج البلاغه 🌹
#فرزندان_حاج_قاسم
#تلنگر
خدایا شما مگه مهربون نیستی؟
_هستم
مگه بخشنده نیستی؟
_هستم
پس چرا جهنم رو ساختی؟😕
_من نساختم.
پس کی ساخته😳
_خودتون با اعمالتون هم می تونین جهنم بسازین. هم بهشت.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
❤️ #امام_علی ع فرمودند:
🍃 شیعیان و پیروان ما در شادی و حزن ما شریکند.
📖 بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۲۸۷
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۳۹
از لب پله بلند شدم با قدم های کند و به سختی رفتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پر نیش و کنایه اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان خانه و خانواده ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم جانم به لبم میرسد. کمرم از شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مردی! که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده اش برای پدرم حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون پول هم پیش من می مونه! و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول میدهد که من هم از محبت پدری اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دستهای لرزانم درحیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید میگشتم و چشمانم به قدری تار میدید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و با نفس هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: چه بالیی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟ و نمیدانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمیتوانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار میکرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان زخمی ام، در خون موج میزد. صورتم را نمیدیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم میفهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به در خانه بود و می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا میزد، تمنا کردم: مجید! منو از اینجا ببر!
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
45.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نماهنگ
🏴 #نوای_نینوا
🖤بمناسبت شهادت جانسوز #حضرت_زینب (سلام الله علیها)🖤
💻 تهیه شده در:
#مرکز_فضای_مجازی_قافله_سمنان
#گروه_آئینی_مذهبی_نوای_باران_سمنان
🎙با نوای: #هاشم_مشیری
🎼تنظیم کننده: #محمد_علی_قدس
📹تصویربرداران : #حامد_رجبی _ #سیدعلیرضا_موسوی
📹دستیار 1 تصویر: #محمد_دیابی
📸عکاس: #محمد_امین_اعتمادی
🥁 گروه #سنج و #دمام:
مسئول گروه: #محمد_رضا_عرب
#علی_جاویدپور
#امیرعباس_جاویدپور
#علی_خدادادی
#سهیل_عنایت_خانی
#علی_اصغر_یدالهی
#امیرحسین_شعبانزاده
#محمدحسین_بلند
#محمدامین_چالشی
#امیرحسین_دهباشی
#محمدحسین_قدس
#امیرحسین_همت_پور
#مهدی_بلند
#علی_همت_پور
◼️گروه تدارکات:
#محمدولی
#سید_محمود_زرگر
#علی_امینی_پور
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#نوای_نینوا
#گروه_آئینی_مذهبی_نوای_باران_سمنان
#مرکز_فضای_مجازی_قافله_سمنان
╭─┅═ঊঈ🌎ঊঈ═┅─╮
@ghafele110
@navayebaran_semnan
@ghafeleh_semnan
@banooo_salam
╰─┅═ঊঈ🌎ঊঈ═┅─╯
وقتی حضرت زینب خطبه کوفه را خواندندوبسیار گریه می کردند
امام زین العابدین(ع) رو به عمه اش کرد و فرمود: «عمه جان آرام بگیر، سرگذشت گذشتگان براى آنان که ماندهاند مایه عبرت است. خداى را سپاس که تو عالمه تعلیم ندیده و خردمندِ خرد نیاموزیدهاى. گریه و زارى، آنان را که رفتهاند به ما باز نمى گرداند» با این سخنِ امام چهارم(ع)، زینب(س) آرام گرفت و حرفی نزد.
حضرت زینب (س) پس از واقعه کربلا از هر فرصتی برا روشنگری و معرفی حق و باطل تلاش کردند و برای خارج کردن مردم از توهم دینداری ، خطبه های استوار و مستحکم ارائه می کند. ایشان علاوه بر کوفه، در شام و در مجلس یزید ملعون هم بر طبل ظلمت، غفلت و تزویر و جهل مرکب آنها می کوبد تا شاید چشم ها کور نشود و گوش ها کر نگردد. اما این جماعت همان اهل «صم و بکم و لا یعقلون» هستند و فقدان بصیرت.
منبع: بحارالانوار، علامه مجلسی
#فرزندان_حاج_قاسم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا حضرت #زینب سلام الله علیها اینقدرقوی است؟
🕊اسیری که امیر بود
«استاد رحیمپور ازغدی»
#فرزندان_حاج_قاسم
دخترانه🌸
@dokhtaraane