#قرآنی #امام_شناسی
🌿.به کدام امام قرآن ناطق می¬گویند؟
🌹حضرت علی(ع)
🌿کتاب شریفی که نامه ها، مواعظ، خطبه ها و کلمات قصار امیرالمؤمنین(ع) در آن جمع آوری شده است، چه نام دارد؟
📚نهج البلاغه
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#تربیت_فرزند...🌹
✍در این مطلب راهکارهایی را ارائه میدهیم تا بتوانید به کودک کمرو کمک کنید، این خصیصه زندگیاش را تحت تاثیر قرار ندهد. 👇👇
1- برچسب نزنید: ❌
کودک درون گرا میتواند به اندازه بقیه کودکان از زندگی لذت ببرد
و اگر محیط مساعد باشد و با شناسایی استعدادهای کودک همراه شود،
همین خصیصه باعث رشد استعدادهای او خواهد شد.
👈این برچسب زدنها و فشارهایی که به کودک درون گرا برای هماهنگی با سایر کودکان وارد میگردد،
باعث تلقین کمرویی به کودک میشود؛
✍ نتیجه این فشارها حرمت نفس پایین کودک و جلوگیری از رشد و پرورش استعدادهای وی است.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۴
مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی. همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه! از لحن تعریف کردنش خنده ام گرفت و به شوخی گفتم: خدا به خیر کنه! حتما از این پیرزنهاس که همش غر میزنه! که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: بیخود کرده کسی سر زن من غر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه! از پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: مجید! کی برمیگردی؟ نگاهی به ساعت مچی اش کرد و با گفتن إنشاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام. کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: شام چی دوست داری درست کنم؟ دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم! و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره! دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه ام درخواستش را اجابت کردم: به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم! از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم! و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم! دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی نظیرش پاسخ قدردانی ام را داد: من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی! و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پر میزد که پشت سرش آیت الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. بسته گوشت و لوبیا سبز خرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کنده شد. طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید. از در زدن های محکم و بی وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: چی شده علی؟ به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: آقا مجید ... آقا مجید... برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: مجید چی؟ انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: آقا مجید رو کشتن... و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتنا کی را احساس میکردم که خودش را بهِ کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سر پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام دل و تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشت فقط جیغ می کشیدم و علی با گریه می گفت : خودم دیدم چاقو زدنش! پولش رو زدند و فرار کردند ، دیگه گوشم نمی شنید و چشمانم جایی رو نمیدید....
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۶
نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بالاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: گوشیش خاموشه. از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری اش شعله کشیدم: تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، مجید رو پیدا کن! میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم... گلویم از هجوم گریه پر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش! لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید. از این همه بی قراری ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتما تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن. و از درد دل من بی خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بالاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... و نمی دانست چه بگوید که به من من افتاده بود: ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم. و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مسکن ها و آرامبخش ِ هایی که پشت سر هم در سرم میریختند، خوابم برد نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بی اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: مجید... مجید زنده اس؟ که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: الهه... سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟ از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. و من باور نمیکردم که با گریه ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: حالش خوبه؟ و ظاهرا حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: آره... سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: فقط دست و پهلوش زخمی شده. و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر الحمدالله! تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: باهاش حرف زدی؟و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: میدونه من اینجوری شدم؟ سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد پاسخ داد: من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود ؛ نتونستم باهاش حرف بزنم.
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 #جانم_فدای_رهبرم
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃امامحسـن علیهالسلام می فرمایند:
🍃صبـر وشکیبـایی زینت شخـص ،
وفای به عھـد علامت جوانـمردی و
عجـله وشتابزدگی دلیل
بیخـردی است ....🖇
📚الامام حسن ، جلد۷، صفحه۱۹۸
#کلامناب
#رمضان
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃حضرت فاطمه سلام الله علیها می فرمایند:
🍃روزه دار با روزه اش چه می خواهد بکند، وقتی زبان و گوش و چشم و اعضایش را (از گناه) حفظ نکند؟
🍃ما یَصنَعُ الصّائِمُ بِصیامِهِ إذا لَم یَصُن لِسانَهُ وَ سَمعَهُ وَ بَصَرَهُ وَ جَوارِحَه🍃
📘دعائم الاسلام، جلد ۱، صفحه۲۶۸
#عکسنوشتہ
#روزهدارےتماماعضایبدن
#دورےازگناه
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃أن أضرب بِعَصاڪ البَحرَ فَنفلِقَ...
🍃باید از نیل بپرسیم چگونه دل شکافته می شود براے حجت خدا ....🖇
#مهدویت
#آیہگرافی
#عکسنوشتہ
دخترانه🌸
@dokhtaraane