🌹🌹 قسمت ۲۰۷
روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی سخن میگفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازی های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: آی مردم! فکر نکنید حضرت علی فقط پدر یتیمهای کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر شهادت داده که علی پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم فرمودن: "من و علی پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی صل الله و علیهما و آل هما پدر من و تو هم هستن! لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه! و چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمیکرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن! همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال میکردم تا ببینم به کجا میرسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی از پیغمبر میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند میکنن، اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی در پیشگاه تو دارد، علی رو ببخش!" حضرت علی میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر جواب میدن: "مگه گرامیتر از علی کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر خدا رو به حق علی قسم داد تا علی رو ببخشه! یعنی این قسم ردخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی قسم بدی، دیگه خدا نا امیدت نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر میخواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟ و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد. مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بیدریغ میبارید و به عقلم فرصت نمیداد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی قسم میدادم و با صدای بلند گریه میکردم و این طوفان اشک و ناله با من چه میکرد که انگار نقش همه آلودگیها را از صفحه جانم میشست و میبرد و حالا دلهای مردم دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآنها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود ، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود: حالا این قرآنها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله... بک یا الله ... و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم میکوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم میدادم....
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
-1542643965_-210148.mp3
14.05M
🌹🌹 صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت سیودومین سالگرد رحلت امام خمینی (رحمهالله)
اللهم عجل لولیک الفرج
#مشارکت_حداکثری
شرکت در انتخابات حق من و توست
@serratt
خدا را با نگاه حضرت صادق عبادت کن
و در معراج اندیشه ضریحش را زیارت کن
#سیدحمیدرضابرقعی
#سالروزشهادتامامجعفرصادقعلیهالسلام
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃 امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
🍃زمانی که بین مردم به عدالت رفتار شود، فقر از میان میرود....🖇
📗 کافی، جلد 3، صفحهی 568
#عکسنوشتہ
#عدالت
#فقر
دخترانه🌸
@dokhtaraane
الهی ؛
تو بساز که دیگران ندانند
و تو نواز که دیگران نتوانند
الهی ؛
بساز کار من
و منگر به کردار من ...
#خواجهعبدالله_انصاری
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🤗 مهربون باش
🔸 با یکدیگر پیوند داشته باشید و به هم نیکی کنید، و با یکدیگر مهربان باشید و همچنان که خداوند به شما دستور داده است، برادرانی نیکوکار باشید.
💬 امام صادق(علیه السّلام)
🚀 #نوجوانانه
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#فرزندان_حاج_قاسم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۲۰۸
اما امسال همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت میبردم که چه فلسفه اش را میفهمیدم چه نمیفهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور میکردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پر مهر و محبتش، یتیمانه گریه میکردم. هر چند هنوز نمیتوانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمیکردم بی واسطه با او سخن بگویم. ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمیخواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و میدانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی میشود که دلم نیامد بروم. میخواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه. در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بیقراری میکرد که آسید احمد با تعجب پرسید: مگه سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمیرسی باباجون! و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد: آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم میخوریم! چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سر شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: برو باباجون! برو که پیامبر فرمودن هر چی ایمان آدم کاملتر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم! و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: مجید! شاید باورش نمیشد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم: هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود! از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: قبول باشه الهه جان! چشم از چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی ببخشه! فقط گریه میکردم چون از این گریه کردن لذت میبردم...
* * *
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بیقراری میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده و من از جام مناجاتهایی جانانه سیراب شوم!ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بیِ مهریهای پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی پرسیدم : از بابا و ابراهیم خبری شده؟ با لحنی گرفته پاسخ داد: نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم. ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمیدانستم دیگر قرار است چه بلایی به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم ،آهی کشید و گفت :لعیا که داره دق می کنه...
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃اهمیت نظافت و پاکیزگی....
🌱رسول خدا "صلي الله عليه واله و سلم" می فرمایند :
👈 تَنَظَّفُوا بِكُلِّ مَا اسْتَطَعْتُمْ، فَإنَّ اللّهَ تَعالی بَنَی الإسْلامَ عَلَی النِّظَافَةِ.
🍃تا میتوانید پاکیزه باشید چرا که خداوند اسلام را بر پاکیزگی بنا نهاده است....🖇
📚كنز العمال، جلد 6، صفحه 371
#اخلاق
#نظافتوپاکیزگی
#اسلام
دخترانه🌸
@dokhtaraane
┈•꧁حیات༼﷽༽انسانی꧂•┈
🔰 امام صادق علیه السلام :
💠 تَواضَعُو لِمَن طَلبتُم مِنهُ العِلمَ
در برابر کسی که از او دانش می آموزید، فروتن باشید.
.📖 کافی ج ۱ ص ۳۶
•┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈•
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😏آمریکا،انگلیس،فرانسه،صدام،داعش،و بقیه نوکراشون از این فضولی ها زیاد میکردند
اونها هم میخواستند چندروزه ایران را فتح کنند. ولی الان سالهاست در جهنم عذاب می شوند.
مثل همیشه هیچ غلطی نمیتوانند بکنند
اگر هوشیار باشیم
✊جمعه با یک انگشت چشمانِ طمع کارشان را از حدقه بیرون می آوریم
#بصیرت_بصیرت
#یک_رای_تا_پیروزی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۲۰۹
عبدالله ادامه داد لعیا دستش به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمیزنه یه خبری به زن و بچه اش بده! دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: پس مجید کجاس؟ نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده. و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إنشاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه. که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: حالا تو چی کار میکنی تو این خونه؟ متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار میکنه! کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: خودتم که دیگه نهج البلاغه میخونی! و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟ و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم! و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: خیلی خوب بود ؛ عبدالله! لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: خب مراسم دعا معمولا حال خوبی داره! ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به سنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی خیال شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس! و میخواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟ و این تغییر چندان هم نا گهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم! و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سر شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: حالا فردا شب هم میری؟ و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم : ان شاءالله!
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
انتخابات پرشور تضمین کننده ی امنیت کشور است.
دخترانه🌸
@dokhtaraane