#پندانه
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ
ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ .
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ
ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ
ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ . ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ گفت:خانم این دست شماست.
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ . ویکتور هوگو میگوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ
ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎﻫﯿﺴﺖ ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار می پرسد؟ به نظر شما چند دین آسمانی وجود دارد؟
و این نوجوان پاسخی می دهد که خبرنگار را شگفت زده می کند.
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل ۶
🍃برگ ۲۲
مرد يقه ی قبای کشیش را به دست گرفت و او را به طرف خود کشید. سرش را به صورت کشیش نزدیک کرد؛طوری که بوی مشروبی که خورده بود،به بینی کشیش خورد:
بگو آن کتاب قدیمی کجاست؟
کشیش مچ دست مرد را گرفت،آن را از يقه ی خود دور کرد و گفت:《نمی دانم شما دارید از چه حرف می زنید. 》
مرد گفت:《خیلی هم خوب می فهمی ما چه می گوییم. آن کتاب قدیمی را رد کن بیاید!لقمه ای نیست که از گلوی تو پایین رود. 》
کشیش روی سینه اش صلیب کشید،سعی کرد آرامشش را به دست آورد و با اعتماد به نفس صحبت کند:
از چه کتابی صحبت می کنی فرزندم؟من اصلا شما را نمی شناسم و نمی دانم دربارهی چه کتابی حرف می زنید. لطفا واضح تر صحبت کنید،شاید بتوانم کمکتان کنم.
مرد جوان گفت:《ببینید آقا،ما حال و حوصلهی بازی موش و گربه را نداریم، صبرمان هم کم است. آمده ایم کتاب قدیمی را برداریم و ببریم. 》
کشیش گفت:《من البته در کتابخانه ام کتاب های زیادی دارم. منظور شما کدام کتاب قدیمی است؟》
مرد جوان با تحکم بیشتری گفت:《داری وقت ما را تلف می کنی پیر خرفت!منظورم را خوب می فهمی و می دانی از کدام کتاب حرف می زنم؛همان کتابی که آن روز مرد تاجیک آورد و داد دستت. 》
ببینید پسرم!من جای پدر شما هستم،پس درست صحبت کنید و عصبی نشوید. 》
من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم. یک کلام بگو و کتاب را به می دهی یا نه؟
دارید وقت نرا تلف می کنید. من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم.
بسیار خوب. ۲۴ ساعت به تو فرصت
می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت،همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوردیم.》
مرا تهدید به قتل می کنید؟خجالت
نمی کشید؟ بروید بیرون!و الا پلیس را خبر می کنم. 》
بسیار خوب!پس خودت این طور خواستی...ما می رویم و دو روز دیگر بر می گردیم،اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ما ندهی،خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم!حال خود دانی.》
هر دو از اتاق بیرون رفتند. کشیش صدای یکی از آنها را شنید که گفت:《خداحافظ پدر!به زودی می بینیمتان. 》
کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد. لحظه ای به آنچه رخ داده بود فکر کرد. مرد ریش جو گندمی وارد اتاق شد و گفت:《شما حالتان خوب است پدر؟》
کشیش جواب نداد. مرد ادامه داد:《این دو جوان چه آدم های بی ادبی بودند!به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند. 》
کشیش از جا بلند شد،از اتاق بیرون رفت. و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد،رو به مرد ریش جو گندمی گفت:《من کاری دارم که می روم و زود بر
می گردم. اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم. 》
پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید. تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی نداشت؛باید ظرف کمتر از ۲۴ ساعت مسکو را ترک می کرد،به بیروت
می رفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد.
خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن،فقط با پرواز امارات
امکان پذیر بود. بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند.
وقتی به کلیسا بازگشت،ساعت از دوازده ظهر گذشته بود. کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند. مرد ریش جو گندمی
گفت:《اگر کار دیگری ندارید،مرخص می شویم. 》
کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت:《همه چیز خوب و مرتب است. دستتان درد نکند. 》
بعد کیف پولش را بیرون آورد،دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت. مرد ریش جو گندمی گفت:《نه پدر!ما از آندریان ویتالیویچ حقوق
می گیریم. اگر هم کارگر آزاد بودیم،باز از شما پولی نمی گرفتیم. 》
کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جو گندمی گذاشت و گفت:《
می خواهم به شما انعام بدهم. 》مرد ریش جو گندمی گفت:《پس پدر برای ما دعا کنید. 》
کشیش تبسمی کرد و گفت:《بله دعایتان می کنم. 》
کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو،توی هواپیما نشست،همه استرس ها و
نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. همسرش اما،از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان
دلشوره ای شد که فورا چمدانش را بست و آماده ی سفر شد. به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند. فکر می کرد همه چیز به خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در منزل پسرش سر کند. هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد،بگریزد.
بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت.
عصر در فرودگاه بیروت،سرگئی به استقبالشان آمد و آنها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود،به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود. وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاه می کردی،می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی.
کشیش و ایرینا،عروسشان یولا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند،اشاره کرد و گفت:《بنشینید،لابد حسابی خسته اید.
عصرانه ای می خوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم. 》
کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد.
کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادربزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. کشیش نفس بلندی کشید و گفت:《عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد.》
ایرینا گفت:《کاش هیچ وقت از بیروت نمی رفتیم. سرمای روسیه استخوان شکن است. 》
یولا لبخندی زد و گفت:《هنوز هم دیر نشده؛بیروت شهر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایی در
می آییم. 》
سرگئی رو به کشیش پرسید:《خوب پدر!توی تلفن گفتید که یک نسخه ی بسیار قدیمی و منحصر به فرد پیدا کرده اید...
چی بود ماجرایش؟》
قبل از اینکه کشیش پاسخ بدهد،ایرینا گفت:《جریانش این است که آن کتاب ، کم مانده بود پدرت را به کشتن بدهد!دلیل اینکه ما الان اینجاییم در واقع این است که از خطر فرار کرده ایم.》
سرگئی و یولا با تعجب به کشیش نگاه کردند. سرگئی پرسید :《مامان چه
می گویید؟!چه خطری پيش آمده بود؟ماجرا چیست؟》
قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد،مرد راننده با سینی چای نزدیک شد و سینی را روی میز گذاشت. کشیش فنجانی چای برداشت و آن را به بینی اش نزدیک کرد، عطر آن را بویید و گفت:《ماجرایش مفصل است؛الان حوصلهی گفتنش را ندارم. ما مدتی اینجا می مانیم تا تحقیقاتم را کامل کنم .البته اگر هم آن اتفاق در مسکو پیش نیامده بود،باز مجبور بودم مدتی به بیروت بیایم و تحقیقاتم را ادامه بدهم.》
یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید،گفت:《قدمتان روی چشم پدر...
حتما این کتاب قدیمی موضوعش دربارهی من و سرگئی است.》
همه خندیدند جز آنوشا که گفت:《پس من چی مامان؟دربارهی من نیست؟》
کشیش لبخندی زد و رو به آنوشا گفت:《اتفاقا فقط دربارهی توست...بزرگ که شدی،می دهم خودت بخوانی. 》
سرگئی پرسید:《چی هست موضوع این کتاب؟》
کشیش گفت:《همین علی که امام مسلمانان است؟فکر کنم دربارهی او
کتاب های زیادی نوشته باشند .》
کشیش گفت:《بله،به همین دلیل لبنان همان جایی است که می توانم دربارهی علی تحقیق کنم. این نسخه ی خطی که دست من است ،مربوط به قرن ۶میلادی است؛یکی از قدیمی ترین کتاب هایی است که به دست ما رسیده. 》
سرگئی گفت:《حالا این کتاب چگونه به دست شما رسیده؟تا حالا کجا بوده است؟》
قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد،ایرینا گفت:《الان وقتتان را به این حرف ها تلف نکنید. 》
یولا با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد و گفت:《بله،فرصت برای صحبت کردن دربارهی کتاب زیاد است. حالا چایتان را بخورید که سرد نشود. 》
راننده ی عرب دیس شیرینی و ظرف میوه را روی میز گذاشت. کشیش رو به سرگئی گفت:《فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند. 》
سرگئی گفت:《مشکلی نیست؛فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار.》
* * * *
راننده پیچید توی محله ی 《حمراء》که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود. توی خیابان امین مشرق،جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:《رسیدیم. همین جاست. 》
کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:《رسیدیم آقا. این جاست. 》
کشیش به خود آمد،به راننده زل زد و پرسید:《بله؟با من بودید؟》
راننده گفت:《بله،عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست. 》
کشیش گفت:《بله!معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر
می کردم. 》
راننده گفت:《من اینجا منتظر شما
می مانم. 》🍂
#قصه_شب
#قدیس
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 دعای مادر مستجابه💔
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
❣ #سلام_امام_زمانم❣
دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام🌺
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
وقتی شهید بشی
همه از خداشونه
یه شب کنارت باشن :)
اما اگه بمیری همه میترسن
حتی یه دقیقه بیشتر کنارت بمونن..
_ فلذا مفت زندگیتونو تموم نکنید!
#شهیدانه
سلامبࢪابراهیـــــم🌱›
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💢 ارزش انسان نگنجد از بزرگی در دهان
💢 ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست !
🔻انسانهایی که هدف دارند
▫️حتی راه رفتنشان هم با دیگران فرق دارد.
▫️حتی حرکات چشمشان هم هدفدار است
▫️از دور می توان تشخیص داد که کدام انسان دارد وقت تلف می کند و کدام آمده تا کار بزرگی انجام بدهد.
🔻در خیابان دقت کنید و ببینید چقدر انسانها سوار بر پاهایشان می شوند و بی هدف راه می روند ، پرسه می زنند ، حیران و سرگردانند.!
◀️ اما وقتی به حرکت افراد هدفمند و آرمانگرا می نگریم سرشار از شوق و شیدایی راه می روند و لبریز از عشق و علاقمندی با مردم برخورد می کنند،
❤️ این یعنی؛ "خود ارزشمندی " که بنیان تمام خوبی هاست !
🍃 ارزانی همه ما باد
🔅انشاالله
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌷 امام باقر علیهالسلام:
از کسی که تو را می گریاند اما خیرخواه توست پیروی کن و از کسی که تو را می خنداند اما با تو رو راست نیست پیروی مکن.
📌میزان الحکمه،ج۱۲
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
50.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❁💞﷽💞❁✧═┅┄
🖤السلام علیک یا فاطمه سلام الله علیها🖤
اردوی جمکران با دختران گل فاطمی
شرکت در مجلس روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
با آوردن پرچم آقا امام حسین علیه السلام غافلگیر شدیم 😭
🌹اللهم ارزقنا کربلا🌹
تهیه و تنظیم :فاطمه جلالیان
#مربی_اسفندیاری_ابراهیم_فر
#گروه_جهادی_رشد
#دختران_فاطمی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
#اردوی جمکران
حلقه شهید محسن حججی🌹
پایگاه سیدالشهدا
مسجد امام حسین علیه السلام
۱۸ متری قدس
موضوع :ویژه ایام فاطمیه
▪️ تلاوت قرآن
▪️ دکلمه خوانی
▪️ نمایش
▪️ تبرک گردانی پرچم حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪️ قرعه کشی و اهدای جوایز
▪️ ایستگاه نقاشی،ایستگاه خطاطی،ایستگاه متن عاشقی
▪️ پذیرایی
🔹چای و حلوا
🔹 نهار
مکان : مسجد جمکران🪴🪴🪴
زمان : پنچشنبه ۹ آذر
#مربی_قنبری
#گروه_جهادی_رشد
#دختران_فاطمی
۱۴۰۲/آذر/۹
🍃حضور دختران فاطمی حلقه صالحین شهیدشفیعی درمراسم هیئت گروه جهادی ذکرا
مکان:جمکران 🍃
#گروه_دختران_فاطمی
#گروه_جهادی_رشد
مربی:خانم اخلاقی
💠۱۴ راهکار برای تقرب به امام زمان ارواحنا فداه
❤️ راههایی وجود دارد که میتواند موجب قرب و نزدیک شدن به #امام_زمان ارواحنا فداه گردد که به مهمترین آنها اشاره میشود:
1️⃣ معرفت و شناخت در حد امکان، از آن چهارده نور تابناک خصوصاً حضرت بقیه الله عجلاللهتعالیفرجهالشریف
2️⃣ به یاد آن حضرت بودن در همه اوقات
3️⃣ انتشار دادن نام و یاد آن حضرت در بین مردم
4️⃣ عظیم شمردن نام آن وجود مقدس
5️⃣ گریه و ناله در دوری از آن امام و حزن واندوه در غربت او
6️⃣ دعا برای تعجیل فرج در هر صبح و شام در اوقات اذان که در توقیع شریف فرمودند: و اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم « برای تعجیل ظهور زیاد دعا نمایید که همانا آن (دعا کردن) موجب گشایش در امور و رهایی شما است »
7️⃣ هدیه نمودن ثواب عبادات به آن حضرت
8️⃣ قرائت قرآن و عمل به آن و هدیه ختم قرآن به آن وجود مقدس و مبارک
9️⃣ توجه به خواندن زیارت عاشورا و زیارت جامعه کبیره و نماز شب که همانا استمرار بر آنها، آثاری بس شگفتانگیز دارد
🔟 زیارت نمودن آن حضرت به ادعیهای که در خصوص آن بزرگوار وارد گردیده است
1️⃣1️⃣ انفاق مال در راه و صدقه دادن برای سلامتی و تعجیل در ظهور آن حضرت
2️⃣1️⃣ عزاداری و گریه در مصیبت جد بزرگوارش امام حسین علیهالسلام و عمهاش زینب علیهاالسّلام
3️⃣1️⃣ دوست داشتن خوبان و شیعیان مخلص و محبان واقعی آن حضرت و احترام گذاشتن به آنها
4️⃣1️⃣ یاری رساندن به شیعیان آن حضرت و رفع مشکلات دوستان آن بزرگوار
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 دخترا بابایی اند...
🔹بعد از هشت فراق، دختر شهید الیاس چگینی دلش طاقت نیاورد و ...
🌷امیر المومنین (ع) :
ای فرزند آدم!
زمانی که میبینی خداوند انواع نعمت هارا به تو میرساند؛ درحالی که تو معصیت کاری, بترس...
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃