🌷امیر المومنین (ع) :
ای فرزند آدم!
زمانی که میبینی خداوند انواع نعمت هارا به تو میرساند؛ درحالی که تو معصیت کاری, بترس...
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🧠 تفکّر اسفنجی، بلای جان انسان‼️
✅ بخشی از فعّالیت فرهنگی ما(به عنوان سرباز امام زمان(عج)) در دنیای رسانه، باید صرف تربیت مخاطبان فعّال و ترویج تفکّر غربالی شود...
📚 برگرفته از جزوهی #آشنای_غریب
خاطرهای #تکان_دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله
فوقالعاده قشنگه حتما بخونید💔
در سال ۱۳۶۲ قرار شد برای ما در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمی بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز میخواند، به کلاس ما آمد و گفت: بچهها برای دوشنبه هفته آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.
من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمیشد و خبری از نماز نبود.
روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه میآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: چرا وسایل خود را نیاورده ای؟ من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خدای خود #هر_چه_بخواهید خدای مهربان به شما میدهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهی به سجاده كرد و با حالتی خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات این کارها یعنی چه؟!
بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگرانی پرسيدم: چه شده؟! كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيری نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم.
خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: دست نگه دارید، دیشب در خانهی اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید. 😭
آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال ۷۴. هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله ۴۰ روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهارمحال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسی از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايی هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامی میدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهی نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم.
📔 کتاب پر پرواز ص ۱۲۲
این خاطره زیبا از همکارم که تا حالا در چند کتاب چاپ شده رو گفتم تا بدونید حتی اگه سالها نماز نخوندید، اگه مثل من کارنامهتون سیاه سیاهه، هرگز هرگز از رحمت خدا ناامید نشید. خدا دست همه بندههاشو میگیره. خدا کارش نجات بندههاشه، اونم از جایی که اصلا تو خوابم نمیبینید.
#خاطرهای_زیبا
🌹فصل ۶
🍃برگ ۲۳
کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج شود،گفت:《البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو،کارم که تمام شد زنگ می زنم. 》
راننده گفت:《نه قربان،آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید،منتظر شما باشم.》
کشیش از ماشین خارج شد،نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی دو را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد. جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم. راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت،به نفس نفس افتاد. نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن به آن و بالا کشیدن خود نبود. وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد،روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند.
در باز شد و جرج جرداق،سر کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:《آه جناب میخائیل!خوش آمدید!》
بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت. کشیش کفشش را در آورد، دست جرج را که برای احوال پرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:《چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!》
جرج خندید و گفت:《البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هيچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!》
بعد دست هایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:《بیا تو.بیا بنشین پدر ایوان. خوش آمدی. 》
کشیش قبل از اینکه قدمی به جلو بردارد، نگاهی از تعجب به سالن انداخت که بیشتر به یک انبار کتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها،از کف تا نزدیک سقف کتاب چیده شده بود. روی طاقچه ی پنجره، کف سالن،روی کاناپه و روی میز عسلی چوبی،پر از کتاب بود. جرج که کشیش را متعجب و خیره دید گفت:《نگران نباش پدر!جایی برای نشستن ما دو پیرمرد پیدا می شود. 》
بعد خودش روی صندلی پایه فلزی چرمی نشست و صندلی چوبی لهستانی را به کشیش نشان داد و گفت:《قبل از اینکه بیایی،صندلی ات را مرتب کردم و کتاب ها را از رویش برداشتم...بیا بنشین،بیا پدر .》
کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت:《از سرو وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی .هرچند اگز زن هم داشتی،حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند !》
جرج خندید و گفت:《آفرین پدر!درست زدی به خال!چون زنم ماه هاست که ترکم کرده و رفته خانه ی اقوامش. می گفت کتاب ها،هووی او هستند؛لذا مرا با همسرانم در این حرمسرا تنها گذاشت و رفت. 》
بعد،انگشت دست هایش را درهم گره زد و گفت:《از این حرف ها بگذریم...چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای،کنجکاو بودم آن را ببینم. بخصوص که گفتی موضوعش دربارهی علی است. حالا حرف بزن که از چای و پذیرایی هم خبری نیست. 》
کشیش چشم از کتاب ها برداشت و گفت:《من اگر در بیروت کلیسایی داشتم،چند نفر از مؤمنان را می فرستادم به منزلت تا برای رضای خدا،دستی به سرو گوش همسرانت بکشند و تعداد زیادی از آنها را دور بریزند. 》
جرج گفت:《حضرت ایوانف!همان امام علی که تو برای صحبت درباره اش پیش من آمده ای در جلسه ای به ما می گوید: چون نشانه های نعمت پرودگار آشکار شد، نا سپاس ها را از خود دور سازید. این کتاب ها نعمت های پروردگارند ،پدر.》
کشیش گفت:《چه جمله ی زیبایی بود ، کلام علی...و چقدر هم شبیه یکی از جملات عیسی مسیح است.》
جرج گفت:《کلام همهی پیامبران و عدالت خواهان جهان،شبیه کلام امام علی است. برای همین است که من نام کتابم را گذاشته ام:امام علی صدای عدالت انسان. 》
کشیش گفت:《برای همین امروز پیش تو هستم؛تا دربارهی علی بیشتر بدانم. 》
جرج گفت:《برای شناخت علی،باید به وجدان خودت مراجعه کنی پدر و تعصب مسیحیت را از خودت دور کنی. علی را با هیچ کس قیاس نکنی مگر با خودش. 》
کشیش به چشم های جرج خیره شد و پرسید:《اول به من بگویید چگونه با علی آشنا شدید و چه شد که دربارهی او
کتاب ها نوشتید؟در حالی که شما یک مسیحی هستید؟》
جرج لبخندی زد و پاسخ داد:《می دانستم این سؤال را خواهی پرسید؛مثل همه ی مسیحی ها و نیز مسلمانان که اولین سؤالشان همین است. من در نوجوانی با علی آشنا شدم؛اول توسط برادرم فؤاد که شاعر و زبان شناس بزرگی بود. جالب است بدانی که پدر سنگ تراشم روی سردر خانه مان سنگ نوشته ای نصب کرده بود روی آن نوشته شده بود:لافتی الا علی، لاسیف الا ذوالفقار. همه ی اعضای خانواده ی ما شیفته ی علی بودند و من از ۱۲ سالگی،زیر نظر برادرم خواندن نهجالبلاغه را شروع کردم؛همان کتابی که در تلفن گفتم،سخنان و نامه های علی است و کتاب بسیار فوقالعاده ای است که بیشتر به کتابت های مقدس دینی شبیه است. نهجالبلاغه مرا با اقیانوسی به نام علی آشنا کرد و تا به امروز هرگز از
جاذبه ی او رهایی نیافته ام. جوانی ۲۸ ساله بودم که کتاب امام علی صدای عدالت انسان را نوشتم و جالبتر اینکه در کشور لبنان که نیمی از آنان مسلمان هستند،نتوانستم هزینه ی چاپ کتاب را تهیه کنم تا اینکه یکی از دوستان کشیشم، هزینه چاپ کتاب را پرداخت کرد. من امروز اگر 《اوناسیس》هم بودم؛