eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
25 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان 🔥 ‌ 📚 ‌...سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سیدعلی خامنه‌ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» میدانستم نمیشود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«زینبیه گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب(س) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟» دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره انتحاری بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد. از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در.. .. دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان 🔥 ‌ 📚 ‌ ...گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ابوالفضل خوبه؟» و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های زینبیه حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم. کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دستشان بیفتد! دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم. چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود. دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه.. .. دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. ⊰✾✿✾⊱━━─••• 🥀 زلال نامتان که می‌بارد، شهر دلم غرق امید می‌شود ... ... دلواپسی‌ها می‌روند و بی‌قراری‌ها رنگ می‌بازند ... چه خوشبختم من، که مولایی همچون شما دارم.🥀 ❤️ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴خاصیت انقلاب همین است! فراتر از مرزها وجود حقیقت خواهان را منقلب کرده و دختر ژاپنی را تکبیرگوی پشت بام ایران می‌کند 🔻با یک‌ بله به جوان ایرانی تا مقام مادر شهید رفت دختر ۲۱ساله ژاپنی با وجود مخالفت پدرش، به اسدالله بابایی بله گفت و زندگی مشترک را شروع کرد. جواب منفی پدر، یک پیشینه تاریخی داشت. خارجی در نظر ژاپنی‌ها، معادل آمریکایی بود که وارد کشورشان شده و جنایت می‌کرد 🔻دختر ژاپنی با دستان خودش چادر دوخت در ژاپن ساری می‌پوشید اما وقتی خواست به ایران بیاید، همسرش درخواست چادر پوشیدن کرد. خانم بابایی تا آن موقع چادر ندیده بود. همسرش در نامه‌ای از خانواده درخواست راهنمایی می‌کند و همسر برادرش طریقه دوخت چادر را توضیح میدهد و ایشون با چادری که میدوزد، وارد ایران می‌شود. 🔻زن انقلابی همسایه مسجد شده و مبارزه را آغاز می‌کند ایشان در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرده و شب‌ها به پشت بام رفته و باخانواده بانگ الله اکبر و شعارهای انقلابی سر می‌دادند. سرانجام هم شناسایی و ساواک به خانه آنها هجوم می‌برد. 🔻بانوی ژاپنی بچه‌هایش را هم با درد انقلاب تربیت کرد همه خانواده درگیر به پیروزی رساندن انقلاب بودند.از تهیه نفت توسط پسرها گرفته تا تهیه پارچه و ملحفه برای مجروحان و درست کردن کوکتل مولوتوف توسط مادر و دخترانشان از مشارکت خانواده برای پیروزی داشت. 🔻و سرانجام برای دفاع از کشور اسلامی ایران با شهادت فرزندش محمد مفتخر به تنها مادر شهید ژاپنی شدند منبع:فارس،کافه تاریخ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷حاج آقا قرائتی: یکی از دلایلی که ما سفارش میکنیم در انتخابات شرکت کنید..... دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ آرامش دل ها با یاد خدا ✍️ حاج اسماعیل دولابی: اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری ، به تو بگوید نگـران نباش وغصّـه ی بدهی هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم؛ ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوی! خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: 🔅ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ 🔅 💠 آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟ 💠 یعنی ای بنده ی من ، بـرای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم. این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟! لذاست که فرمود: 🔅 ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ 🔅 💠 دلها با یاد خدا آرامش می یابد. 💠 📚 مصباح الهدی، ص179 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. گاهی همون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه کاری میکنه که هیچکس تصورشو هم نمیتونه بکنه! این یعنی معجزه ی باور داشتن به خود. .
. آرزو یه بذره، که تو میکاری و فراموش میکنی؛ اما خدا هرروز بهش اب میده! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂 چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: ۱-از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدامیکند چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند. ۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدردخترگفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسرمیگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند! دخترگفت: پدرجان مگر خــــــدایی که هدایت میکند با خـــــدایی که روزی میدهد فرق دارد؟! ۳-ازحاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: توچه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.👌 ۴-عارفی را گفتند: خـــــداوند را چگونه میبینی؟ گفت: آنگونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد اما دستم را می گیرد🖐 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴صدها دروغ ثابت شده:👇 1⃣شاه رفت گفت: میرم استراحت کنم دوباره بر میگردم، دروغ گفت و برنگشت، 2⃣ بختیار گفت: میرم چندماه دیگه برمیگردم، دروغ گفت، برنگشت 3⃣، بنی صدر رفت گفت: ۶ ماه نشده برمیگردم، دروغ گفت، برنگشت 4⃣منافقین رفتند که چندماهه برگردند دروغ گفتند، برنگشتند. 5⃣ صدام گفت: چند روزه تهران رو فتح میکنم، دروغ گفت، نتوانست. 6⃣طالبان گفت: ایران رو هم میگیرم، دروغ گفت، 7⃣منافقین در مرصاد با کمک صدام گفتند: ۳ روزه تهرانیم، دروغ گفتند، 8⃣داعش گفت: تمام حرمها رو ویران و ایران رو هم میگیرم، دروغ گفت. 9⃣ اغتشاشگرا چندین بار گفتند: کار نظام در مهر و آبان و بهمن و عید و ... تمومه، دیگه اثری از انقلاب و جمهوری اسلامی نیست! همه دروغ بود، 🔟۴۴ سال با تکیه بر امریکا و اروپا و عرب مرتجع منطقه دروغ اندر دروغ بود. 1⃣1⃣ اسرائیل صدبار گفت: به ایران حمله میکنم، همه دروغ بود. 2⃣1⃣آمریکا صدبار گفت: حمله نظامی روی میزه! همه دروغ بود تا بلکه سد مستحکم وحدت ملت ایران را بشکنند، نتوانستند 🔴ببینید افراد ساده لوح چطور اینهمه دروغ ها را ۴۴ سال باور میکنند👆 🔻اما ۴۴ سال صداقت جمهوری اسلامی را باور نمیکنند که میگه:👇 1⃣آمریکا و دشمنان هیچ غلطی نمیتونند بکنند و نکردند. 2⃣ صد بار ما گفتیم: 🔹موشک و پهباد و ناو و تانک و هواپیما و کشتی و ... میسازیم، همش گفتند فتوشاپ هست و دروغه!!! 🔹بعدش در رسانه های جهان اعلام و التماس کردند که همین سلاح ها را به روسیه علیه اوکراین ندید!!!!! ❇️حالا متوجه شدید؛ 🔻کیا دروغ میگند؟ 🔻و کیا راست میگند؟؟ ✅لطفا واسه همه بفرستید تا یک نفر هم که شده غفلت نکنه و فریب نخوره!!! 🔻پیامبر صلوات الله علیه: صداقت رمز پیروزی و نجات است 🔻قرآن: ان المنافقین لکاذبون. منافقین دروغگو هستند. دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتکاف دختران فاطمی مجتمع مدینه العلم (مسجدالزهرا) به یاد اعتکاف😁 مزروعی دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_از_تو_نمانده_غیر_از_عبایی_در_کنج_زندان_میثم_مطیعی.mp3
8.6M
عليه السلام 🍃از تو نمانده غیر از عبایی در کنج زندان 🍃وای از تن نحیف و امان از این چشم گریان مداح
مطامیر چیست؟ جایی که امام هفتم ما حضرت موسی بن جعفر علیه السلام درآن زندانی بودند. 😭🖤😭🖤😭🖤😭🖤😭🖤 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان 🔥 ‌ 📚 ‌...مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم. چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال میزد که بی‌خبر از این‌همه گوش نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خونمان تشنه‌تر شوند. گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه‌ام جان میدهد. گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید. دندان‌هایم را روی هم فشار میدادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (ع) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را.. .. ‌ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان 🔥 ‌ 📚 ‌ ...به این مسلخ نکشاند. از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال میکردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا میکشیدند. مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد. ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده میشد. چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف میچرخید و میدیدم حرم حضرت زینب(س) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد. میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس میکردم او را رها کنند. مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم. از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«یا زینب!» با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک.. .. ‌ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا