#سلام_امام_زمانم✋🏻
کُلـــــبہ کوچَکے دَر قَلبـــᰔــم،
↶سٰالیـــــآنےست مُنتظر و
چِشم بہ رٰاه میهمـــــآنےستْ↷
↫میهمـــــآنے ڪِہ بٰا آمـــــدَنش،
آرٰامشے ؏َــــجیب رٰا ..
أز سَفر بہ سوغـــــآت مےآوَرد.↬
"کُجـــــآیے اِ؎ میهمـــــآن"؛
«کُلبہ قَلـــــبهـــــآ؎ مٰا۔۔𔘓»؟
﴿سـَــــلٰام اِ؎ بٰاخَبـــــر أز حٰال هَمہ۔۔𑁍﴾
#امام_زمان
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
شهید عزیز( سید حمزه علوی ) یکی از اولیاء خاص خدا بود
یکی از کسانی بود که بیشترین شباهت رو از نگاه کلامی و رفتاری به شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی داشت ❤️
ایشون با وجود بیماری فشار خون بالا و کهولت سن شب و روز مشغول اعمال مستحبی و انجام وظیفه مخلصانه به درگاه خداوند متعال بود
ایشون در ایام ماه مبارک رجب شب ها مشغول به نماز شب بودند و روزها روزه دار بودند
یکی از دوستان نزدیک به ایشون تعریف میکردند :
۶ ساعت قبل از شهادت شون رفتم تا در باره موضوعی با ایشون صحبت کنم
دیدم نیم ساعت از اذان مغرب گذشته ایشون همچنان مشغول دعا و نماز هستند
گفتم برم یک ساعت دیگه بیام انشالله حاج آقا نمازش تموم بشه
رفتم یک ساعت بعد برگشتم پیش سید عزیز دیدم هنوز هم داره نماز میخونه
گفتم اشکال نداره زمان هست میریم
یک ساعت بعد دیگه میایم
رفتم یک ساعت بعد دوباره پیش آقا سید عزیز برگشتم دیدم هنوز نمازش تموم نشده
و اینقدر نورانی شده و غرق عبادت هست که اصلا متوجه سه بار حضور من نشده
دیگه بی صبر شدم گفتم بسه حاج آقا نماز رو تموم کنید میخوام در باره موضوعی مهمی با شما صحبت کنم
این بار نمازش که تموم شد.
خیلی با گرمی ،محبت و صمیمت از من استقبال کرد گفت آقا جان خیلی خوش آمدید. بفرمایید من در خدمتم
اینقدر نورانی شده بود مثل مهتاب
انگار سید عزیز میدانست که به میهمانی خدا دعوت شده 💔
یکی دیگه از دوستان ایشون میگفت :
روز قبل از شهادت آقا سید عزیز رو دیدیم اینقدر زیبا و نورانی شده بود
انگار خورشید از آسمان به زمین آرودند 💔
شادی روح مطهر و مبارکش صلواتی عنایت کنید🤲
°•🕊☘
سکوت رابه حرف زدن ترجیح دهید !
قبل از گفتن حرفی با خود فکر کنید
که آیا ضرورت دارد یاخیر
چه بسا حرف ها و سخنانی که به زبان
آوردیم و به دروغ و غیبت ختم شد . . .
-شهیدذوالفقاری
🌱#تلنگࢪانہ
°•🕊☘
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌷گویي که زِ صَخره ها صدا ميآید...
🌷آواي خوشِ خُدا خُدا ميآید...
🌷اي خَسته دِلانِ مُنتظر گوش کنید...
🌷آواي محمد از حَراء ميآید...
🍀 عید سَعید مبعث نَبي مُکرّم اسلام حضرت محمد_مصطفي (صَلّ اللهُ عَلیه و آلِه وَ سَلّم) بر تمامي مُسلمین جهان مبارک
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام سید السادات - سرود.mp3
12.88M
سلام سید السادات
حاج محمود کریمی
#مبعث
#حضرت_محمد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_نود_و_دوم
...از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد.
تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود.
ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_نود_و_سوم
...آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند.
جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش حضرت زینب(س) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم.
گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعست هوایت نکنم می میرم....😔آقای من
التماس دعا🤲😔
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
آخرین عکس قبل از شهادت شهید عزیز
سید حمزه علوی از شهدای والامقام لشکر فاطمیون در شب شهادت حضرت زینب سلام الله علیها 💔
ما قسم خورده ای عشقیم به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم به زینب سوگند
میان همه دلها امان از دل زینب😭💔
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠انواع گناهان و تأثیرات آنها بر زندگی💠
🌟امام صادق علیه السلام میفرمایند:
🔥گناهی كه نعمت ها را تغيير میدهد:
⛔️تجاوز به حقوق ديگران است.
🔥گناهی كه پشيمانی می آورد:
⛔️قتل است.
️🔥گگناهی كه گرفتاری ايجاد میكند:
⛔️ظلم است.
🔥گناهی كه آبرو می بَرد:
⛔️شرابخواری است.
🔥گناهی که جلوی روزی را میگیرد:
⛔️زناست.
🔥 گناهی كه مرگ را شتاب میبخشد:
⛔️قطع رابطه با خويشان است.
🔥گناهی كه مانع استجابت دعا میشود و زندگی را تيره و تار میکند:
⛔️نافرمانی از پدر مادر است.
📚علل الشرايع ج ۲-ص۵۸۴
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹#داستانآموزنده
✍شیخی به طوطیاش «لا اله الا الله» آموخته بود! طوطی شب و روز «لا اله الا الله» میگفت!
روزی طوطی به دست گربه کشته شد!
شیخ به شدت میگریست!
🔹علت بیتابی را از او پرسیدند پاسخ داد:
وقتی گربه به طوطی حمله کرد
طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد!
او "لا اله الا الله" را فراموش کرد؛
زیرا عمری با زبان گفت و دلش آن را
یاد نگرفته و نفهمیده بود!
✍سپس شیخ گفت: می ترسم من هم
مثل این طوطی باشم، تمام عمر با
زبان «لا اله الا الله» بگویم و هنگام
مرگ فراموش کنم!
اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان!
اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش!
اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن!
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند،
با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیدست و قانع باش!
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای ...
و آن -->"شرافت"<-- است ...
#تلنگرانه
.
خوشبینی
آهنربای "خوشبختی"است
اگر مثبت باشید و مثبت بمانید
اتفاقات و آدمهای مثبت
به سوی شما جذب خواهند شد.
.
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
.
وقتی یاد بگیری...
رویاهات رو بنویسی...
تبدیل به هدف میشن...
هدفت تبدیل به برنامه میشه...
برنامه تبدیل به اقدام ها میشه...
در نهایت رویا تبدیل میشه به واقعیت...
.
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
.
" ولاتحمل هم المستقبل فانه بیدالله"
و نگران آینده نباش ، چون آیندت در دستای خداست.
.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_نود_و_چهارم
...شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید.
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
میتوانستم تصور کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم بهپای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃