🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وچهلم
#رمان
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید.
به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد.
گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.»
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم.
گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
@dokhtaran313
🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وچهل و یکم
#رمان
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند.
نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم....
@dokhtaran313
#مهــدی_جان
این روزها که میگذرد غرق حسرتم
مثل قنوت های بدون اجابتم! 😞
بسته ست چشمهای مرا غفلت گناه
تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم ...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@dokhtaran313
🌳🌱🌳🌱🌳🌱🌳🌱🌳
💢یکی از صفات خوب #شهید این بودکه همه اعمالش را پنهانی انجام می داد.
به عنوان مثال به #آسایشگاه جانبازان میرفت تا انها را برای انجام کارها ی شخصی یاری کند و یا کمک به مادران شهدا..
💥شهید جواد کوهساری هر چه پدرش می گفت اطاعت امر پدر می کرد.
مادر شهیدی از ایشان چنین نقل می کرد: شهید، #منزلش را بدون چشمداشتی نقاشی کرد.
💢مادر شهید دیگری می گفت: چون پسرش به شهادت رسیده بود، روز حضرت زهرا(س) و روز مادر برای این مادر #شهید هدیه ای گرفته...
مادر شهید جواد نقل میکند: همواره پاهای مادرش را می بوسید...
بسیار دلسوز کودکان بود.
#شهید_جواد_کوهساری🌷
شهادت: ۲۶ تیر ۹۴ ،عراق
🌺شادی روحشون صلوات 🌺
@dokhtaran313
🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وچهل_ودوم
#رمان
آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند.
تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار.
شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم.
گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.»
صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد.
این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.»
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.»
گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.»
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم
@dokhtaran313
🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وچهل_وسوم
#رمان
تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.»
پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: «قدم!»
نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی.
گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم.
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود.
نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم.
گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد.
آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم
@dokhtaran313
این رسمش نبود😏
الکی نیس که به ما میگن نسل سوخته🤣
@dokhtaran313
#سلام_امام_زمانم
غایبے از نظر اما شدہاے ساڪن دل
بنما رخ بہ من اے غایب مشهود بیا
نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت
گل خوشبوے من اے جنت موعود بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@dokhtaran313
🍃🌹
🦋 #حجاب 🦋
هنوز بعضی از همکاراش توی بیمارستان بی حجاب بودن، همین طور بعضی از زن های فامیل؛ ولی مهین همیشه حجابش رو حفظ می کرد👌. واسه همین بعضی ها بهش توهین می کردن و می گفتن از تو بعیده این همه ساده باشی!! و تحت تاثیر جو انقلاب قرار بگیری؛ آخه این چیه سرت کردی❗️❗️
مهین هم میگفت : من به بقیه کار ندارم و برای حجابم هدف دارم. چون مسئله ی حجاب رو از ته دل درک کردم و اصلا از روی سادگی و نادونی باحجاب نشدم.☝️
به خونوادش هم که به خاطر توهین ها ناراحت می شدن میگفت : مطمئنم همین هایی که به حجاب اهمیت نمی دن بیشتر از من بهش مقید میشن👌
#شهید_مهین_دانشیان🌹
#شهادت : ۱۳۵۹
علت شهادت🕊: بمباران آبادان
🌺شادی روحشون صلوات 🌺
@dokhtaran313