eitaa logo
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
203 فایل
❮🌱الهـےبہ‌تۅڪل‌نـٰام‌اعظمټ🌱' اینجا؟ ی مکانِ دِنج براے‌ اَݦانَتداࢪانِ چادرِخانم‌زهࢪای مࢪضیه(س) ﯡ نِگاهبانانِ غِیࢪت‌ِ امیࢪالمؤمنین‌علے‌(؏) ناشناس: https://daigo.ir/secret/2343274092 شرو؏ خادمـۍ؛ " ¹⁵. ⁶. ¹⁴⁰¹ "
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم تو جبهه مصاحبه مے گرفتم📹🎤 ڪنارم ایستاده بود ڪه یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم🙆‍♂️ نگاه ڪردم دیدم ترڪش بهش خورده و افتاده زمین🖐🏼 دوربینو 📹برداشتم رفتم سراغش بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگے اگه حرفے صحبتے دارے بگو😢💔 در حالے ڪه داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه مے ڪرد گفت : من از امت و مردم شهید پرور ایران یه خواهش دارم 🙃🖐🏼 اونم اینڪه وقتے ڪمپوت مے فرستید جبهه خواهشااون ڪاغذ روشو نڪَنید😁 بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر😑🖐🏼  با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوے آخه نمے دونے تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده🥫😂🤦🏻‍♂ 🤍🥺 @gandoyeeha 🥺🤍
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍁 ﴾﷽﴿ 🌺 امروز👇 🗓 دوشنبه ☀️ ۲۲ اسفند ماه سال ۱۴۰۱ خورشید 🌙بیستم ماه شعبان المعظم سال ۱٤٤٤ قمری 🎄 ۱۳ مارس سال 2023 میلادی ✍امروز دوشنبه : ☘متعلق به معصوم چهارم وپنجم ☘امام حسن علیه السلام ☘امام حسین علیه السلام ☘نذرگل وجودیشون صلوات 🤲ذکرشریف امروز 🤲 یا قاضی الحاجات 🤲 ۱۰۰ مرتبه 🤲ای پروردگاربرآورنده حاجت ها 🤲 خدایا خیلی دوستت داریم 🤍🥺 @gandoyeeha 🥺🤍
عزیزانی که قصد عزیمت به راهیان نور با خودروی شخصی وخانوادگی از تاریخ ۲۰اسفند تا ۲فروردین را دارند می‌توانند در قالب کاروان‌های خودروشخصی به قسمت اردویی ناحیه مقاومت بسیج حبیب ابن مظاهر واقع در انتهای خیابان قفیلی خیابان گودرزی مراجعه ومعرفی نامه دریافت نمایند . در ضمن هزینه هر نفر ۲۵هزارتومان جهت اسکان وغذای سه شب در مکان‌های پادگان دوکوهه در اندیمشک وپادگان شهید باکری در خرمشهر و شهر هویزه می باشد . لطفا جهت حضوردر چه با شکوه تر فرهنگیان ودانش آموزان و والدین دانش آموزان اطلاع رسانی شود. https://shad.ir/basijfarhangiyan17 البته فقط فقط فقط❌❌❌❌❌ منطقه 17 تهران
‹.💚😍.› اۍشہید دࢪود بࢪ تـو ...🌚 ڪہ معاࢪف دینت ࢪا دࢪ صحنہ پیکاࢪ آموختۍ و بہ آن عمل کࢪدۍ و مصداقِ " السابقـون السـابقون " شدۍ...!✨ 🤍🥺 @gandoyeeha 🥺🤍
‹.💛🙃.› یه‌زمانی‌،یه‌عده؛ حضرت‌زهرا‌رو‌دوست‌داشتن، ولی‌مولا‌علی‌رو‌نمی‌پذیرفتن! حکایت‌جماعتی‌است‌که‌، رودوست‌دارن امّا‌احترام‌رهبر‌رو...💔 🤍🥺 @gandoyeeha 🥺🤍
‹.😂💔.› تهِ عقله برانداز مملکت😂😐💔🚶🏿‍♂ اَللّٰـ℘ُـم‌َ؏َـجِّـل‌‌ْلِوَلیِڪ‌َالْفَرج💚🍃 🤍🥺 @gandoyeeha 🤍🥺
‹.😂💔.› خبر دروغ منتشر می‌کنیم؛ اگه دیگه خیلی ضایع بود بی‌سروصدا حذفش می‌کنیم ترور رسانه‌ای ذهن مردم این شکلیه دوستان! !! اَللّٰـ℘ُـم‌َ؏َـجِّـل‌‌ْلِوَلیِڪ‌َالْفَرج💚🍃 🥺🤍 @gandoyeeha 🤍🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱﷽🌱 پاࢪت شصت و یکمـــــ 🇮🇷 ࢪمان : مُدًاُفَعّاٍنّ گٍمْنِاُمّ اِمٌنُیّتُ 🇮🇷 (سعید) رفتم به ادرس بچه ها از طریق پرنده میتونستن ببیننم امیدوارم اتفاق بدی نیوفته یه زن اومد به موقعیت این...این که سیمین یکی از کیس های پروندست واییییی خدایااااا مگه میشه ؟؟ الان باید عادی جلوه بدم انگاری که نمیشناسمش داشت میومد نزدیکم رسید بهم سیمین : اقا سعید ؟؟ سعید : بله شما ؟؟ سیمین : از طرف اقا رسول اومدم سعید : میخوام ببینمش سیمین : اونارو بده اول سعید : بزارید ببینمش اینارم میدم بهتون سیمین : کارو سخت نکن اونارو بده بعدم راتو بکش برو وگرنه جنازه ی رفیقتو تحویلت میدم سعید : من باید مطمئن شم سالمه سیمین : دیروز به زنش زنگ زدیم کلی باهاش حرف زد برای بار چندمی که اطلاعاتو اوردی میزارم ببینیش سعید : چی ؟؟ مگه بازم میخواین ؟؟ سیمین : نه پس نمیخوایم سعید : هر چی میخواین یه دفعه بگید جور کنم رسولم ول کنید دیگه سیمین : نترس کارمون که باهاتون تموم شه ولش میکنیم ، منتظر تماس بعدی باش بعدشم رفت خواستم برم دنبالش که اقا محمد گفت نرو منم برگشتم اداره ، پرنده دنبالش بود فقط امیدوار بودم بره اون جایی که رسول هست (سیمین) نرفتم اون جایی که رسول هست ممکنه دنبالم باشن رفتم خونه ی خودم درو باز کردم و رفتم داخل وسایلو گذاشتم رو میز و خودم نشستم رو مبل تو فکر این بودم ‌که کی برم از اینجا که اون گوشیم زنگ خورد سهیل بود سیمین : الو سهیل : تحویل گرفتی ؟؟ سیمین : اره ، کی بیام ؟؟ سهیل : بهت میگم سیمین : باشه قطع کردم پ.ن : هیچ دل شکسته ای قرار نیست متروکه بمونه ، یه روزی ، یه جایی یه نفری منتظرت هست تا همه چیز رو تغییر بده...!♡
🌱﷽🌱 پاࢪت شصت و دومـــــ 🇮🇷 ࢪمان : مُدًاُفَعّاٍنّ گٍمْنِاُمّ اِمٌنُیّتُ 🇮🇷 (سعید) تو سایت بودیم نرفت اون منطقه ای که علی ردشو زد کلافه بودیم اعصابم خورد بود الان چند وقته رسول نیست ؟؟ من چجوری دووم آوردم ؟؟ اووووف 😣😣😣 نمیدونم چرا ولی استرس داشتم زنگ زدم به مریم مریم : الو سعید : سلام مریم خانم مریم : سلام اقا سعید چطوری ؟؟ خوبی ؟؟ سعید : نه مریم : چرا ؟؟ سعید : رفتم دادم بهش ولی نرفت اون منطقه ای که علی ردشو زده بود اصلا رفت یه جای دیگه مریم : خوب توقع نداری که بره ؟؟ سعید : نه خوب ولی ای کاش میرفت مریم : میره صبر داشته باش سعید : اخه تا کی ؟؟ مریم : تا هر وقت که خدا خواست سعید : خودت خوبی ؟؟ مریم : اره بد نیستم سعید : چرا بد نیستی ؟؟ مریم : چیز خاصی نیست یکم حالم گرفته به خاطر زینب اقا رسول محمد مهدی و همه ی این اتفاقاتی که افتاد سعید : به قول خودت باید صبر داشته باشیم مریم : بله سعید : قلبت که درد نگرفت ؟؟ مریم : نه خیلی سعید : یعنی گرفت ؟؟ 😰😰😰 مریم : کار همیشگیشه سعید : مریم قرصاتو بخور خواهش میکنم مریم : باشه بیام خونه میخورم سعید : من میارم برات اونجا مریم : نه نمیخواد زحمت نکش سعید : نه بابا زحمت چیه میارم مریم : نمیخواد سعید من سعید : مریم میارم مریم : باشه سعید : فعلا کاری نداری ؟؟ مریم : نه سعید : خداحافظ مریم : خداحافظ پ.ن : از دست ندادی که ببینی چیه ترس از دست دادن 🥺💔
🌱﷽🌱 پاࢪت شصت و سومـــــ 🇮🇷 ࢪمان : مُدًاُفَعّاٍنّ گٍمْنِاُمّ اِمٌنُیّتُ 🇮🇷 (مریم) قلب دردم داشت دیوونم میکرد اوووووف ای کاش قرصامو میاوردم انگار زینب فهمید اومد نشست کنارم زینب : مریم خوبی ؟؟ 😥😥😥 مریم : ا...اره زینب : نه خوب نیستی مریم : خو..وبم زینب : من این حالتو خوب میشناسم قلبت درد میکنه نه ؟؟ یه نگاه بهش کردم دیگه طاقت نداشتم زینب : قرصاتو نیاوردی ؟؟ مریم : ن...ه سعید میاره رفت سمت اشپزخونه از درد داشتم با مشت میکوبیدم به مبل دیگه اشکم داشت در میومد زینب با یه لیوان اب اومد کنارم نشست ابو اروم اروم داد بهم بخورم مریم : سلام بر حسین زینب : مریم جان اروم باش مریم : درد...دارم زی...نب اوووف کاش میا...ور..دم قرصا..رو زینب : اقا سعید کی میاره ؟؟ مریم : نمی...دو...نم یهو صدای زنگ اومد زینب رفت جواب داد زینب : اقا سعیده من الان میرم میگیرم رفت چادرشو برداشت سرش کرد و رفت پایین (زینب) بدو بدو رفتم پایین درو باز کردم زینب : سلام سعید : سلام خوبین ؟؟ زینب : بله بله این قرصو بدین من ببرم بدم به مریم سعید : چیشده...مگه ؟؟ درد...داره ؟؟ 😰😰😰 زینب : اره از درد داره مشت میکوبه به مبل سعید : یا حسین 😱😱😱 زینب : بفرمایید بالا سعید : با اجازه رفتیم بالا بدو رفتم تو رفتم سمت اشپزخونه یه لیوان اب گرفتم سعید : یا الله زینب : بفرمایید رفتم پیش مریم اقا سعیدم اومد مریم : س...سلام سعید : سلام قرصو دادم بهش بعد ابو دادم خورد زینب : خوبی ؟؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد ولی معلوم بود درد داره سعید : میخوایی بریم بیمارستان ؟؟ مریم : ن..ه خو..بم نمی...خواد ایییی 😖😖😖 سعید : اماده شو میریم بیمارستان مریم : ن.....نم.....ی زینب : الان میرم لباساتو میارم کمکش کردم لباسشو عوض کرد چادرشو سرش کردم دستشو گرفتم بتونه راه بیاد اومد تا دم در دستشو گرفت به دیوار زینب : مریم جان یکم دیگه بیا تموم میشه به زور اومد تا دم ماشین نشست تو ماشین و رفتیم سمت بیمارستان دیگه اینقدر دردش زیاد شده بود که نمیتونست جلوی خودشو بگیره بمیرم برات اجی جونم 🥺💔 رسیدیم بیمارستان پ.ن : دکتر : خب اختاپوس مشکلت چیه ؟؟ اختاپوس : همه چی از بدنیا اومدنم شروع شد ! 💔
🌱﷽🌱 پاࢪت شصت و چهارمـــــ 🇮🇷 ࢪمان : مُدًاُفَعّاٍنّ گٍمْنِاُمّ اِمٌنُیّتُ 🇮🇷 (سعید) دکتر تو اتاق مریم بود از استرس داشتم پشت اتاق رژه میرفتم خدایا مریمم چیزیش نشه ؟؟ 😰 من بدون اون میمیرما خدایا رسولو ازم دور کردی حداقل مریم چیزیش نشه داداشیمم پیدا شه خدایا 😭🤲 همینجور تو افکارم بودم که زینب خانم برام یه لیوان اب اورد زینب : بفرمایید بخورید یکم اروم شید ابو از دستش گرفتم و گفتم : سعید : ممنون ولی من با این چیزا اروم نمیشم وقتی اروم میشم که همه چی درست شه زینب : بله میفهمم یهو دکتر از اتاق اومد بیرون از استرس لیوان اب از دستم افتاد شانس اوردم لیوانش پلاستیکی بود رفتیم سمت دکتر سعید : چ...چیشد ا..اقای دکتر ؟؟ دکتر : قلبشون خیلی ضعیف شده گفته بودم فشار و ناراحتی براشون خوب نیست نگفتم ؟؟ سعید : بله ولی اقای دکتر باور کنید ما نمیخواستیم اینطوری بشه دکتر : منم نگفتم میخواستین بهتون قبلانم گفتم استرس و ناراحتی برای ایشون سمه این دختر هنوز جوونه مراقبش باشید قلبش دوباره درد نگیره به هر حال قلبم تا یه جایی طاقت داره دیگه سعید : بله چشم فقط الان حالش خوبه ؟؟ دکتر : نمیشه گفت خوب فعلا بیهوشن سعید : میتونم برم ببینمش دکتر : الان نه اصلا نمیشه هر وقت بهوش اومد اگه حالش خوب بود میتونید ببینیدش سعید : خیلی ممنون زینب خانم نشست رو صندلی منم لیوانو از رو زمین برداشتم و انداختم سطل اشغال و نشستم رو صندلی سعید : مریم خوب میشه مگه نه ؟؟ زینب : اره خوب میشه یهو گوشیم زنگ خورد یا حسین محمد مهدیه 😱😱😱 سعید : م...محمد مهدیه من الان چی بگم بهش ؟؟ 😨😨😨 زینب : ای واییی خوب بهش بگید یکم قلبش درد گرفته یه جوری نگید حول کنه ها سعید : ب...باشه جواب دادم سعید : الو محمد مهدی : الو سعید کجایی ؟؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟؟ ده بار زنگ زدم سعید : واقعا ؟؟ نشنیدم ببخشید محمد مهدی : کجایی ؟؟ سعید : ممممن امممم چطور ؟؟ محمد مهدی : چیزی شده سعید ؟؟ سعید : تو بگو چیزی شده ؟؟ محمد مهدی : نه خوب ، از مریم خبر داری ؟؟ هر چی زنگ میزنم گوشیشو جواب نمیده سعید : چیکارش داری ؟؟ محمد مهدی : هیچی میخوام ببینم حالش خوبه یا نه سعید : چطور ؟؟ محمد مهدی : نمیدونم یه جوریم همیشه هر وقت من اینجوریم مریم یه چیزیش هست میخوام ببینم یه موقع خدایی نکرده قلبش درد نگرفته باشه سعید : امممممم خوب چیزه محمد مهدی محمد مهدی : چیه ؟؟ چیشده سعید ؟؟ 😥😥😥 سعید : ببین یه چیز میگم حول نکنیا مریم یکم قلبش درد گرفته اوردیمش بیمارستان محمد مهدی : یا حسین سعید : الووو الو محمد مهدی ؟؟ پ.ن : من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود 🥺💔
🌱﷽🌱 پاࢪت شصت و پنجمـــــ 🇮🇷 ࢪمان : مُدًاُفَعّاٍنّ گٍمْنِاُمّ اِمٌنُیّتُ 🇮🇷 (سعید) چند بار به محمد مهدی زنگ زدم جواب ندادم نگران شدم یه حدل بدی داشتم همون حال همیشگی بازم سردرد بازم بدن درد و بازم تب یکم گذشت رفتم پشت پنجره ب اتاق مریم و از پشت پنجره بهش خیره شدم (مریم) با درد چشمامو باز کردم یکم به دور و برم نگاه کردم و دیدم که بیمارستانم همون جای همیشگی چشم چرخوندم دیدم سعید داره از تو شیشه نگام میکنه لبخندی بهش زدم که اشکش رو گونش غلتید ولی سریع پاکش کرد که من نبینم این حالو قبلانا محمد مهدی داشت حالا یه نفر دیگم اضافه شد حالا به غیر از دایی و عزیز اینا داشتم نگاش میکردم که یه پرستار اومد تو میشناختمش چون من خیلی ساله میام تو این بیمارستان برای همین خیلی از دکترا و پرستارا رو میشناسم با این یکی هم دوست شده بودم پرستار : بهتری ؟؟ درد نداری ؟؟ مریم : ن....نه خ...ی..لی پرستار : الهی قربونت بشم چرا مراقب خودت نیستی اخه ؟؟ مریم : خدا...نک..نه ، بب...خ...شید پرستار : اشکال نداره ولی دیگه تکرار نشه 😂😉 مریم : سع....ی...می...ک...نم 😅 پرستار : از دست تو اومد سرممو چک کرد بعد دستگاه و اینارو چک کرد و رفت سمت پنجره و پرده رو کشید مریم : إ چ...ی...کا...ر...می...ک...نی ؟؟ پرستار ‌: حواست نباید هیچ جا باشه باید آروم باشی مریم : ول...ی...م...ن پرستار : میدونم با دیدن اونی که بیرونه اروم میشی ولی نگیشه مریم جان ، من باید برم کاری داشتی دکمه ی بقلتو بزن خوب ؟؟ مریم : می...دو...نم پرستار : فعلا و رفت بیرون (رسول) رو همون تخت بودم خوشحال بودم از اینکه بابا شدم و ناراحت از اینکه پیش زینب نیستم ، خدایا خواهش میکنم این روزای نحث زودتر تموم شه من برگردم پیش خانوادم پیش بچه ها پیش زینبم برگردم سایت دوباره از صبح تا شب بمونم تو سایت با یاد اوردی این حرفا لبخندی روی لبم نشست و یه خوشحالی و ذوقی اومد توی دلم اما من که فعلا اینجام یعنی جون سالم به در میبرم ؟؟ اگه کشتنم چی ؟؟ اگه شهید شدم ؟؟ بچم بدنیا نیومده بی پدر میشه ؟؟ میشه فرزند شهید ؟؟ تو افکارم بودم که یهو پ.ن : غربت یعنی : تموم وجودت بغض شود و برای دریا شدن شانه ای نباشد جز شانه ی دیوار....!! 💔
تا جایی که میتونید از رفتن در میدان ها یا اتوبان ها خودداری کنید فراخوان دادن🖤🌱 خودمم میخواستم برم که فراخوان امروز از ساعت ۱ به بعد شروع میشه اگر محلتون تاحالا تظاهرات نشده میتونید برید🖤🌱
فال گاندویی🖤🌱 بر اساس روز مورد علاقت؟🖤🌱 شنبه _ داوود یکشنبه _ محمد دوشنبه_ سعید سه شنبه_رسول چهارشنبه_فرشید غیره_ علی سایبری بر اساس تعدادکانال های گاندوییت داخل ایتا؟🌱🖤 1 _ تو چهارشنبه سوری 2 تو چهارشنبه سوری 3 تو چهارشنبه سوری غیره تو چهارشنبه سوری بر اساس فصل مورد علاقت؟🖤🌱 پاییز _ کاربیت میزنه تو چشمت تابستان_ نارنجک میندازه جلو پات زمستان_ ازت خواستگاری میکنه تو بمب و ترقه بهار_ پرتت میکنه تو اتیش