eitaa logo
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
208 فایل
❮🌱الهـےبہ‌تۅڪل‌نـٰام‌اعظمټ🌱' اینجا؟ ی مکانِ دِنج براے‌ اَݦانَتداࢪانِ چادرِخانم‌زهࢪای مࢪضیه(س) ﯡ نِگاهبانانِ غِیࢪت‌ِ امیࢪالمؤمنین‌علے‌(؏) ناشناس: https://daigo.ir/secret/2343274092 شرو؏ خادمـۍ؛ " ¹⁵. ⁶. ¹⁴⁰¹ "
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ریحانه♡: به نام خدا پارت : شصت و هشتم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 محمد : رفتم تو اتاق محمد مهدی محمد : اقا محمد مهدی چطوره ؟ محمد مهدی : اقا خواهش میکنم بگید چیشد محمد : رفت تو کما محمد مهدی : چیییییییی ؟! همون لحظه سعی کرد بلند شه که دردی که داشت مانع شد محمد مهدی : ایییییییییییی محمد : اِ بخواب محمد مهدی ، صبر کن برم دکترو خبر کنم محمد مهدی : نمیخواد....خو...خوبم محمد : بر میگرده بهت قول میدم محمد مهدی : بر نگرده چی ؟ چرا قولی میدین که عملی کردنش دست شما نیست محمد : عملی کردن همه چیز دست خداست تا خدا نخواد برگ از درخت نمیوفته محمد مهدی : اگه خواست چی ؟ اگه خدا خواست محمد : همین که رفته تو کما یعنی هنوز خدا نخواسته اینجا مشهده شهر امام رضاست ، امام رضا خودش همه چیو درست میکنه محمد مهدی : مریم چطوره ؟ محمد : اونم خوبه خداروشکر رفتم نزدیک تر و بغلش کردم تو بغلش گفتم محمد : همه چیز درست میشه بعد از محمد مهدی رفتم پیش رسول محمد : به به استاد رسول رسول : چیشد اقا چیشد ؟ محمد : آروم باش رسول جان رسول : آقا تو رو خدا بگید چیشد محمد : خیلی خوب رفته تو کما رسول : اصلا شوخی قشنگی نیست محمد : بله شوخی قشنگی نیست واقعیت تلخیه رسول : ی...یعنی چی ؟ محمد : یعنی رفته تو کما همینجوری بهم خیره بود شک شده بود محمد : رسول...رسول جان خوب میشه من بهت قول میدم رسوووول رسول : ی...یعنی سعید‌....ر...ر...ر...رفته...تو بغض عجیبی تو چشماش جمع شد محکم بغلش کردم که بغضش ترکید بدم ترکید همینطور تو بغلم گریه میکرد از بغلش نیومدم بیرون که قشنگ خودشو خالی کنه تو این مدت رسول خیلی سختی کشیده باید یه جایی خودشو خالی کنه پ.ن : تو با حال پروانه ی من چه کردی ؟؟
♡ریحانه♡: به نام خدا پارت : شصت و نهم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 مریم : یک ماه گذشت اما اقا سعید هنوز تو کما بود منم بخاطر قلبم تا چند هفته تو بیمارستان بستری بودم زینب اومد مشهد پیشمون و با هزار دردسر تونست تو بیمارستان اینجا تا وقتی که اینجا هستیم مشغول کار بشه الانم بیمارستانه منو فاطمه خونه بودیم دیدم رو تخت نشسته و دوتا دستشو گرفته رو شقیقه هاش و داره فشار میده رفتم نشستم پیشش مریم : فاطمه ، فاطمه اجی چیشدی ؟ خوبی ؟ فاطمه : خسته شدم مریم خسته شدم ، مریم من داداشمو میخوام چیکار کنم ؟ دلم براش تنگ شده چیکار کنم ؟ واسه خنده هاش واسه عصبی شدنش واسه شوخی هاش دلم برای همه چی تنگ شده یادته از وقتی که بچه بودیم تا همین حالا سعید هیچ وقت نزاشته آب تو دلم تکون بخوره الان چجوری باور کنم رو تخت بیمارستان خوابیده و من هیچ کاری نمیتونم واسش کنم ؟ این همه سال همیشه هوامو داشته هیچ وقت پشتمو خالی نکرده اما الان....الان یهو بغضش ترکید و خودشو انداخت تو بغلم سفت بغلش کردم مریم : اروم‌ باش تو که قوی بودی دختر فاطمه : نمیتونم دیگه نمیتونم بریدم مریم بریدم خسته شدم دیگه من فقط سعیدو میخوام مریم : میگم خوب میشه بهت قول میدم خوب میشه گریه نکن عزیز دلم از بغلم آوردمش بیرون و به صورتش نگاه کردم قرمز شده بود اشکاشو پاک کرد و با همون نگاه مظلوم همیشگیش نگام کرد سفت بغلش کردم مریم : عاشقتم فاطمه فاطمه : یا خدا مریم تو خوبی ؟ فکر کنم قرصاتو اشتباه خوردی نه ؟ مریم : بی مزه خوبه تا همین الان داشت گریه میکردا فاطمه : مگه میشه با تو بود و وقت دنیا رو نگرفت مریم : اِ اِ اِ تیکه کلام اقا رسول ؟ اگه بهش نگفتم فاطمه : فضول نشو دیگه مریم : پاشو خودتو جمع کن بیا ظرفارو بشور فاطمه : تنبل مریم : پاشو پاشو با من بحث نکن پ.ن : یِخُده رفیقونه
♡ریحانه♡: به نام خدا پارت : هفتادم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 رسول : رفتم بیمارستان پیش سعید نشستم رو صندلی و شروع کردم حرف زدن باهاش رسول : سلام سعید خان طبق معمول استاد رسولم ، سعید میدونی الان یه ماهه کی نیستی ؟ چرا بر نمیگردی ؟ میدونی فاطمه خانم تو این مدت چقدر اذیت شده اصلا هممون اذیت شدیم دیگه نمیشه دیگه بدون تو نمیشه باور کن نمیشه کل گروه ریخته بهم کسی نیست که با شوخی هاش وقت دنیا رو بگیره با اون کروات قشنگش سر به سرش بزارم اونم حرص بخوره کسی نیست که وقتی میبینه تو خودمونیم با شوخی هاش شادمون کنه ، ولی برمیگردی یعنی باید برگردی حق رفتن نداری به هیج وجه نمیزارم بری پس برگرد یهو دیدم خط رو دستگاه صاف شده سریع از جام پاشدم رسول : سعید نه سعید تو رو خدا سعید تو رو جون هر کی دوست داری نکن با من اینطوری نکن پرستارررررر یکی بیاد کمک یه پرستار اومد داخل سریع رفت بیرون و با دکتر و چند تا پرستار دیگه اومدن سعی داشتن بیرونم کنن رسول : سعید تو رو خدا نرو سعیددددد جون دوتامون برگرد از اتاق بردنم بیرون یه پرستار پرده رو کشید افتادم رو دو تا زانو هام بعد از ۵ دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون سریع رفتم سمتش رسول : چیشد آقای دکتر چیشد ؟ پ.ن : جون دوتامون برگرد
اینم سه پارت خدمتون نظر، پیشنهاد یادتون نره https://abzarek.ir/service-p/msg/807385
پارت بعدی در امار 225 🙂🌸
بچها یکم درباره رمان نظر بدید انرژی بگیرم 😔 https://abzarek.ir/service-p/msg/807385
هدایت شده از حیات ♡⁩
قول‌مید؎‌‌!🤝 اگہ‌خوند؎‌‌!🙂 تویکۍ‌ازگروه‌هایــاڪانالاکہ‌! هستۍڪپۍ‌کنی‌‌! اللهـــــــــم!(: عجــــــل!(: لولیـڪ!(: الفـرج!(: اگہ‌پا؎قولت‌هستۍ کپی‌ڪن‌تاهمہ‌برا؎ظهور حضرت‌مهد؎‹عج›دعاڪنن♥️! •° 🍄🌿¦⇢
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
برای اون جوون به خون غلتیده برای شهید فهمیده برای اون مادر داغ عزیز دیده برای اشک دختر شهید خان زاده برای بی کسی شهید تاج زاده برای اسیری که رفت تا با چادرت باشی ازاده برای این مرد برای خونین شهر برای سختی کاره سربازه توی مرز برای نابودی سفیانی برای خوشحالی بعده حیرانی برای لبخند سلیمانی برای بسیجیه مظلوم برای پلاک غرق خون برای تنهایی مادر شهید گلگون برای همت برای عزت چادرتو سر کن تا بشی زهرای حیدر:)