eitaa logo
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
214 فایل
❮🌱الهـےبہ‌تۅڪل‌نـٰام‌اعظمټ🌱' اینجا؟ ی مکانِ دِنج براے‌ اَݦانَتداࢪانِ چادرِخانم‌زهࢪای مࢪضیه(س) ﯡ نِگاهبانانِ غِیࢪت‌ِ امیࢪالمؤمنین‌علے‌(؏) ناشناس: https://daigo.ir/secret/2343274092 شرو؏ خادمـۍ؛ " ¹⁵. ⁶. ¹⁴⁰¹ "
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی گفتم که در امار 225 پارت داریم پس اگه دوست دارید بدونید سعید میمیره یا زنده میمونه امار ببرید بالا
رند شدنمون مبارک♥☘️ ب امید ¹k شدنمون😂🙂☘️
با توجه به فصل تولدت بهار: علی افشار تابستان: وحید رهبانی پاییز: مجید نوروزی زمستان: اشکان دلاوری باتوجه به رنگ مورد علاقه ات ❤️: توی کافه 💙: توی رستوران 💜: توی باغ 💚: توی ساحل سایر: تو خونه باتوجه به گل مورد علاقه ات زر قرمز: میگه عاشقتم زر سفید: بهت گل میده بنفشه: بهت انگشتر میده مریم: بهت میگه با من ازدواج میکنی نرگس: میگه دیوانه وار عاشقتم https://eitaa.com/Rajabi138877 ایدیم https://abzarek.ir/service-p/msg/807385 ناشناسمون
هدایت شده از بـا‌ولایـت‌تا‌شـهادت🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودشووووووون دارن اعتراف میکنن یه عده باز میگن نه 😂😂😂😂 مهسا امینی بهانه است
ساعت 9 پارت داریم رفقا 🌸🥰
نظامۍهاۍمہࢪبون🙂 آقاپلیس‌ها... خانم‌پلیس‌ها... شماهایۍڪه‌ازڪشوردفاع‌میڪنید🇮🇷 شماهایۍڪه‌جونتون‌ࢪومیدید! تاماتوۍآسایش‌آࢪامش‌زندگۍڪنیم‌🙂 ࢪوزتون‌مباࢪڪ•••:)💚 ࢪوزنیࢪوۍانتظامۍمباࢪڪ:)
روزتون مبارک نیروهای زحمتکش انتظامی 🙂✌🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا پارتی : هفتاد و یکم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 رسول : دکتر اومد بیرون دوییدم سمتش رسول : چیشد آقای دکتر ؟ دکتر : خداروشکر برگشتن از حالت کما هم خارج شدن رسول : و...واقعا ؟ دکتر : بله واقعا رسول : میتونم ببینمش ؟ دکتر : فعلا بیهوشن هر وقت بهوش اومدن میتونید برید ببینیدشون دکتر رفت خدایا شکرت باورم نمیشه بالاخره برگشت زنگ زدم به اقا محمد محمد : الو رسول : الو اقا محمد مژده بده محمد : چیشده ؟ رسول : س...سعید برگشت اقا از کما اومد بیرون محمد : واقعا ؟ رسول : اره محمد : خیلی خوب ، خیلی خوب باشه ما الان میایم بیمارستان رسول : باشه بعد قطع کردم بعد از حدود نیم ساعت رسیدن بیمارستان فاطمه خانم خواست بره داخل اتاقش که گفتم : رسول‌ : نرید فعلا نمیشه رفت داخل بعدش نشستم رو صندلی اقا محمد اومد سمتم و نشست رو صندلی کنارم محمد : رسول چیکار کردی بهوش اومد ؟ رسول : بهوش نیومد هنوز بیهوشه فاطمه : یعنی چی ؟ مگه از کما خارج نشده ؟ رسول : چرا شده ولی فعلا بیهوشه محمد : خوب چیشد ؟ رسول : اول نبضش رفت خط رو دستگاه سفید شد ولی دکتر که اومد بیرون گفت برگشته از کما هم خارج شده محمد : عجب ، من برم با دکترش حرف بزنم اقا محمد رفت داوود و امیر نشستن رو صندلی و محمد‌ مهدی و فرشید تکیه دادن به دیوار فاطمه خانم هم نشست رو صندلی مریم خانم هم نشست کنارش داشتم به اتفاقاتی که افتاد فکر میکردم یه لحظه واقعا نبضش رفت اگه خدایی نکرده زبونم لال دیگه برنمیگشت چی ؟ اوووف بیخیال حالا که بخیر گذشت پ.ن : برگشت 😃
به نام خدا پارت : هفتاد و دوم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 چند ساعت بعد : مریم : اقا سعید بهوش اومده بود رفتیم داخل اتاق همه : سلااااام سعید : کلاس...سرود راه انداختین ؟ رسول : یه دو دقیقه صبر ‌کن بعد شروع کن به نمک ریختن محمد : درد داری ؟ سعید : نه خوبم رسول : مشخصه ، اقا درد داره من الان میرم به دکترش میگم سعید : نه رسول درد ندارم دیگه اییییی رسول : بیا گفتم درد داری سعید : از بس ادمو حرص میدی داوود : خوب اقا رسول خیلی وقته حرصت نداده الان دیگه نمیتونه تحمل کنه آقا رسول یه دونه زد به دست اقا داوود سعید : راست میگه...دیگه ، راستی محمد...مهدی تو حالت...خوبه ؟ یادمه تیر...خورده بودی محمد مهدی : نه بابا چیزی نبود که یه فشنگ کوچولو رفت تو پهلوم درش اوردن دیگه داوود : اِ یه فشنگ کوچولو بود ؟ محمد مهدی : اره یه فشنگ کوچولو بود محمد : حالا یه بار نمیشه شما سر به سر هم نزارید ؟ فرشید : آقا سر به سر هم نزاریم چیکار کنیم ؟ امیر : اقا شما که میدونید اینا اصلا نمیتونن سر به سر هم نزارن رسول : اِ فقط ماییم دیگه یعنی شما نیستی ؟ امیر : نه من نیستم فرشید : اِ اینجوریاست اقا امیر ؟ امیر : دقیقا همینجوریاست محمد : اقا بسه دیگه بزارید برگردیم هتل بعدش هر چقدر خواستید سر به سر هم بزارید سعید : هتل ؟! هتل برای چی ؟ رسول : خونمون کجا بود ؟ باید بریم هتل دیگه سعید : ی...یعنی چی ؟ محمد : سعید جان اینجا که خونه نداریم ما باید بریم هتل سعید : م...مگه...اینجا کجاست ؟ محمد : مشهد دیگه سعید : چی ؟ یعنی ما...الان...م...مشهدیم ؟ رسول : اره دیگه مگه نمیدونستی ؟ سعید : نه نمیدونستم محمد : عجب پ.ن : یِخُده رفیقونه
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
⭕️ هکی در کار نبوده است ❌ 🔹این تصویر نشون میده هک نبوده، و اون قسمت ، داخل فیلم پخش شده بوده 🔹تمام فایل هایی که قراره پخش بشه از قبل تحویل پخش میشه و پس از تایید پخش وارد فضای امپکس در اتاق رژی جهت کنداکتور نویسی برنامه میشه... 🔹با توجه به ثابت بودن گرافیک برنامه به احتمال قریب به یقین از عوامل پخش بوده که انتهای کار این قطعه رو اضافه کرده... 🔹بعد از انتقال تصویر توسط کارگردان از اون قطعه به استودیو هنوز تصویر آیتم در تلویزیون پریویو پشت سر مجری هست که بعد میرن فایل بعدی... که موید این موضوعه که حک نشده بلکه با خرابکاری قطعه رو از قبل اضافه کردن 🔹نکته: تایید کننده این آیتم در پخش الزاما اون کسی نیست که خرابکاری کرده اما قطعا کسی هست که به سرور پخش دسترسی پیدا کرده! ❌نفوذی را ها دستگیر کنید❌ 📌 به کانال بپیوندید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/118685888Ca39d2eccaa
هدایت شده از کنجِ‌ماه
@gandoyeeha [ پروانه‌ی ایتا ] یه دختر خیلی مهربون و احساسی که وقتی باهاتون صحبت می‌کنم انگاری دارم یه پروانه‌ رو تماشا می‌کنم:)) تقدیم به پروانه‌ی ایتا🌱 کنجِ‌ماه
هدایت شده از بـا‌ولایـت‌تا‌شـهادت🇮🇷
آهان بسیجیِ بزنیدش . . .
هدایت شده از بـا‌ولایـت‌تا‌شـهادت🇮🇷
ماحاجابوذروداریم! شماشروینو... مامثلهمنیستیم!
📸تصویر واقعی مدارس ایران
شبتون به زیبایی اسمون💫🌚
ادمین جدید خوش اومدین🙂☘️ خودتونو معرفی کنید(:
سلام رفقا میخوام پارت بدم ولی یدونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ریحانه♡: به نام خدا پارت : هفتاد و سوم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 محمد مهدی : از اتاق سعید اومدیم بیرون مریم نشست رو صندلی منم رفتم کنارش نشستم یه نگاه بهش کردم سرش تو گوشیش بود نزدیک ترش شدم محمد مهدی : چیکار میکنی ؟ مریم : هیچی الکی با گوشی ور میرم محمد مهدی : تا وقتی من اینجام دیگه گوشیو میخوای چیکار ؟ یه نگاهی بهم کرد خندید و سرش و دوباره برد تو گوشی مریم : میگم محمد مهدی محمد مهدی : جانم مریم : هیچی محمد مهدی : بگو خوب مریم : دیدی اقا سعید وقتی فهمید مشهده چه بغضی کرد ؟ محمد مهدی : اره مریم : ای کاش از اول میدونست مشهده محمد مهدی : به نظرت اگه سعید میدونست که مشهده و نمیتونه بره حرم اقا میتونست طاقت بیاره ؟ مریم : نمیدونم شاید اگه حداقل اگه میدونست تو مشهده نزدیک حرمه آروم میگرفت محمد مهدی : اره خوب درست میگی ، مریم مریم : جانم محمد مهدی : بریم حرم ؟ مریم : بریم پاشدیم و با هم رفتیم حرم مریم : رسیدیم به حرم حال و هوای حرم قلبمو آروم میکنه یهو یه پرنده دیدم که اومد جلوی پام خیلی آروم برش داشتم و نوازشش کردم آروم بهش گفتم : مریم : میدونم اقا صدامو میشنوه ولی اگه میشه بهش بگو حواسش بیشتر به ما باشه بعدش یه سلفی از خودم و کبوتر گرفتم و ولش کردم پرواز کرد و رفت سمت گنبد اقا محمد مهدی : اِ کبوتر اقا بود ؟ مریم : اره محمد مهدی : خوب حالا عکسو بیار ببینیم چه شکلی شد گوشیمو در آوردم و عکسو باز کردم محمد مهدی : خوب شد دیگه ، شانس داریا مریم : خودتو لوس نکن بیا بریم محمد مهدی : اِ بد اخلاق یه نگاه جدی بهش کردم محمد مهدی : غلط کردم ، دایی و خواهر زاده عین همینا پ.ن : یِخُده خواهر برادری
چالش داریم اگه امار به 220 برسه