♡ریحانه♡:
به نام خدا
پارت : هفتاد و سوم
🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷
محمد مهدی :
از اتاق سعید اومدیم بیرون مریم نشست رو صندلی منم رفتم کنارش نشستم یه نگاه بهش کردم سرش تو گوشیش بود نزدیک ترش شدم
محمد مهدی : چیکار میکنی ؟
مریم : هیچی الکی با گوشی ور میرم
محمد مهدی : تا وقتی من اینجام دیگه گوشیو میخوای چیکار ؟
یه نگاهی بهم کرد خندید و سرش و دوباره برد تو گوشی
مریم : میگم محمد مهدی
محمد مهدی : جانم
مریم : هیچی
محمد مهدی : بگو خوب
مریم : دیدی اقا سعید وقتی فهمید مشهده چه بغضی کرد ؟
محمد مهدی : اره
مریم : ای کاش از اول میدونست مشهده
محمد مهدی : به نظرت اگه سعید میدونست که مشهده و نمیتونه بره حرم اقا میتونست طاقت بیاره ؟
مریم : نمیدونم شاید اگه حداقل اگه میدونست تو مشهده نزدیک حرمه آروم میگرفت
محمد مهدی : اره خوب درست میگی ، مریم
مریم : جانم
محمد مهدی : بریم حرم ؟
مریم : بریم
پاشدیم و با هم رفتیم حرم
مریم :
رسیدیم به حرم حال و هوای حرم قلبمو آروم میکنه یهو یه پرنده دیدم که اومد جلوی پام خیلی آروم برش داشتم و نوازشش کردم آروم بهش گفتم :
مریم : میدونم اقا صدامو میشنوه ولی اگه میشه بهش بگو حواسش بیشتر به ما باشه
بعدش یه سلفی از خودم و کبوتر گرفتم و ولش کردم پرواز کرد و رفت سمت گنبد اقا
محمد مهدی : اِ کبوتر اقا بود ؟
مریم : اره
محمد مهدی : خوب حالا عکسو بیار ببینیم چه شکلی شد
گوشیمو در آوردم و عکسو باز کردم
محمد مهدی : خوب شد دیگه ، شانس داریا
مریم : خودتو لوس نکن بیا بریم
محمد مهدی : اِ بد اخلاق
یه نگاه جدی بهش کردم
محمد مهدی : غلط کردم ، دایی و خواهر زاده عین همینا
پ.ن : یِخُده خواهر برادری
سلام به ممبر های قشنگمون😍😊
شروع فعالیت ادمین #یاعلی 👇👇