دخترانِفاطمی³¹³
آلـــــــــوده ایم
حضرت باران ظهور ڪن
آقا تو را قسم
به شهیدان ظهور ڪن
همیشه دلم
برای شما تنگ می شود
پیـــــــــداترین
ستارهی پنهان ظهور ڪن❤️
امام خوب زمانم
هر ڪجا هستی سلام🕊
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجـل فرجهم
دخترانِفاطمی³¹³
ولیاونجاییکهمیگه:
جانِناقابلیدارم
بهتوبیشتر
ازاینبدهکارم
حسینجانم💔
@Dokhtaran_Fatemi313
فیلم سینمایی غریب
زندگی نامه شهید محمد بروجدی
شبکه افق امروز ساعت ۱۸:۳٠ دقیقه؛
گذشته رو فراموش کن😌
چون اون تورو فراموش کرده✨
نگران آینده نباش😰
چون اون هنوز تورو نمیشناسه😉🤞🏻
امروز رو عاشقانه و زیبا زندگی کن❤️
@Dokhtaran_Fatemi313
دخترانِفاطمی³¹³
تا تو هستی، همهجا هست هوایت با من...
عاشقی را چه نیازیست به توجیه و دلیل..
که تو ای عشق،همان پرسش بی زیرایی:)♥️
دخترانِفاطمی³¹³
تنها میان داعش 🥀 #قسمت38 بیش از یک ماه از محاصره گذشت،هر شب با ده ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خ
تنها میان داعش 🥀
#قسمت39
فهمید چقدر ترسیده ام،به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمی خواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند
که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید : «داعشیها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون
ندارن.»
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد
:«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده
بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :
«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :
«میدونین با دخترای بشیر چیکار
کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدم هایم نمانده
بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب
شد و همه تنم را تکان داد.
اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان،
سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت
عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ
اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :
« این بیشرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد
که مردانه اعتراض کرد :
«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :
«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این
جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به
آمرلی میرسن!»
عمو تکیه اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و
با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :
«فکر کردی من تسلیم میشم؟»
و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :
«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
ولی حتی
شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از
مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله
گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته
خدا را گواه گرفت :
«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.»
و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت ...
دختران فاطمی 🦋
https://eitaa.com/Dokhtaran_Fatemi313