🌷🕊
هر "شهیدی" ترک دنیا کرد و رفت
عشق را اینگونه معنا کرد و رفت
عشق یعنی در شهادت سوختن
چَشمِ بینا ، بَر خداوند دوختن!
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
.
ڪربلا اینجوریھ ڪھ
هنوز از حرمـ بیرون نرفتۍ
دلت براش تنگ میشھ..!💔
.
#کلام_شهید
اگر گلوله هایمان تمام شد و شمشیرهایمان شکست، مشت هایمام که سالم است، سینه هامان که ستبر است، قلب هایمان که پر خون است، آنقدر خون می دهیم تا #خصم_کافر در خون ما غرق شود...
#شهید_جعفر_نجفی_آشتیانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
+جـامـاندهاربعینی؟!
ناامیدمباشرفیق ؛
بهقولحاجمهدیرسولیکهمیگه:
‹چهمکهرفتههاکهحاجیهمنمیشنُ
چهکربلانرفتههاکهکربلایین♥️
‹❤️🩹🪴›
بہیکۍازرفقاگفتم؛
منکہکربلانرفتماما
توکہرفتۍیکمبرامتوصیفشکن
بگوچجورجاییہ؟
لبخندۍزدوبادلتنگۍگفت:
-بهشت:)
#عزیزمحسین
سوغات شهدا براے
سالارشهیدان
پارهپارههاےبدنشان بود
حالا !
ما چه داریم براے
پیش کشے به سیدالشهدا...؟💔
Γ♥️🍃••
چهبساخداوندهرگرهاۍکهدرکارمامۍاندازد
همچونگرههاۍقالۍباشدکهنهایتاقصد
داردباآنهانقشۍزیبابیافریند . . .
#الحمداللهعلیکلحال
زندگی نامه #شهید_جانباز_ایوب_بلندی💠
#قسمت۲۲
وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود #جبهه.
دوباره عملش کردند.
از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند.
گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت.
_ حالا کجاست
+ فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد.
تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد.
+ زحمت کشیدید آقا
اشک هایش را پاک کردم.
+ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی.
صدای ایوب از پشت سرم آمد
_ سلام بابا
برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد.
صدای نگهبان بلند شد.
– آقا کجاا؟؟
محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد.
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد.
_ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلند گریه می کرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود.
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
زندگی نامه #شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠
#قسمت۲۳
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه
یا نامه می فرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید “دارم می روم #مشهد”
شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
“عیال، عیاااااال” گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با #گاز_خردل
مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتاً نابینا شده بود.
پوستش تاول داشت و سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او می گرفت.
نفس های ثانیه ای ایوب جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش زخم می شد و از زخم ها خون می آمد.
ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
“مردم چه ظاهر بین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟”
💠 زندگی نامه #شهید_جانباز_ایوب_بلندی💠
#قسمت۲۴
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
“شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم.”
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون…
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود که پرستارها برای تزریق مسکن قوی آمدند.
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد.
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فرمودن هر کسی ک نمیتونه کربلا بره ایشون رو زیارت کنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزاد،آنکَسکَهگَرفَتارحُسیناست
آباد،آنقَلبیکَهبِیمارحُسیناست
زهراخَریدارشبُوددَرروزمَحشر
هَردلدَرایَندُنیاخَریدارحُسیناست
صبحتون حسینی ♥️🌤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💠مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
🔸زور کسی به #نفسش نمیرسد و از آن #شکست می خورد. اما اگر از نفست شکست خوردي، جاي نگرانی نیست.
🔹پشت در بنشین و زانوهایت را به بغل بگیر، #خدا تو را بر نفست غالب میکند.
🔸هر وقت دیدي راه نداري، چند دقیقه پشت در بنشین، خدا در را باز میکند.
#قابل_تامل❌
♨️جواب کسایی که تا بحث حجاب میشه یاد مشکلات دیگه ای مثل اختلاس و گرونی میوفتن !😉😁
#حجاب_یعنی_مصونیت
#بی_تفاوت_نباشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمون مۍمونہ...
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
💢 هدیه ویژهای که حاج قاسم از کرمان برای رهبر انقلاب برد❗️
اواخر اسفند٩۵ بود که گفتند حاج قاسم فقط ربع ساعت فرصت دارند تا از کارگاه ساخت گنبد حرم مطهر اباعبدالله در کرمان بازدید کنند.
از بخش های مختلف کارگاه بازدید کردند و اتاق تربت آخرین بخشی بود که پذیرای قدوم حاج قاسم سلیمانی شد. اتاقی که حاوی تربت هایی است که از اطراف مرقد مطهر امام حسین برداشته و برای انجام آزمایش به کرمان منتقل شده است.
وقتی شنید این تربت از نزدیکترین مکان به قبر مطهر امام حسین علیهالسلام که شاهد ماجراهای کربلاست برداشته شده، بیقرار شد، با ادب و احترام آن را بوئید و بوسید، چشم بر تربت گذاشت و با مولای خود نجوا کرد.
🔺دقایقی فرصت خواست تا تنها باشد. در این خلوت عارفانه چه گفت و چه شنید، فقط خدا میداند؛ احتمالا همان دعای همیشگیاش بود که با چند سال تاخیر و البته حکماً بهوقت خودش محقق شد.
🔹بعد از این زیارت بود که درخواست کرد مقداری از آن تربت را برای هدیه به رهبری برایش جدا کنند. هدیهای نابی که سردار دلها برای رهبر عزیز تدارک دید.
۱۰روزتاآسمانی شدن #سرداردلها
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
شب جمعہ سٺ و دلـم شوق زیارٺ دارد
اینچنین است ڪه احساس سعادٺ دارد
حرم حضرٺ عباس عجب عقده گشاسٺ
ڪه دعــا در حرمـش میل اجابٺ دارد