حریـمباصفایٺمنبـعالعشـق
نسیمڪربلایٺمقطعالعشـق
سحــرآرامبامنزیرلبگفٺ
سـلامٌهےحتےمطلـعالعشـق..♥️
صبحتون حسینی💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ...💔
▫️سلام بر تو ای امید دلهای غمدیده؛
سلام بر تو و بر روزی که حقّ مظلومان تاریخ را از ظالمان خواهی ستاند.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
صبحتون مهدوی 🖤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
📌 پیام شهیده حادثه ترویستی کرمان با عکسی قبل از شهادت
🔷️ شهیده فائزه رحیمی دانشجوی دانشگاه فرهنگیان نسبیه تهران که در حادثه تروریستی کرمان در میان زائران حاج قاسم به شهادت رسید .
🔻 در یکی از آخرین تصاویر از این شهید بزرگوار در کنار یک تابلو برای ما یک پیام صریح و دقیق دارد و که تا شهادت با ولایت بودن را ارادی و کاملاً آگاهانه انتخاب کرده است.
◇ این بانوری مکرمه در اربعین سال جاری در بزرگترین خیمه قرآن، موکب شهیدعمادمغنیه عمود ۱۲۲۲ خادم زائرین حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود.
کرمان_تسلیت
حاج_قاسم_سلیمانی
شهیده_فائزه_رحیمی
اینجا جا داره بگم
همه رفتند مانده ام من ِ تنها 😪😪
💠زندگی نامه #شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠
#قسمت۳۵
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، #اتاق_مراقبت _های_ویژه
از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند.
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.
چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند.
پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد:
“خانم این را ببرید آزمایشگاه”
اشکم را پاک کردم.
لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه
خانم پشت میز گوشی را گذاشت.
لوله را به طرفش دراز کردم:
“گفتند این را آزمایش کنید.”
همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت:
“””مریض شما فوت شد”””
عصبانی شدم: “چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما”
سرش را از روی برگه بلند کرد:
“همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده”
لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا…
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم.
“حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!”
در اتاق را با فشار تنم باز کردم.
دور تخت ایوب خلوت بود.
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید: “چند تا بچه داری؟”
چشمم به ایوب بود.
“سه تا”
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند.
با مهربانی گفت: “آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن”
حرفش را گوش دادم.
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم.
دستش سرد بود.
گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب
دکتر کنارم ایستاد و گفت: “تسلیت می گویم”
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم.