کتابهای ابراهیم هادی هم دست یکی از عزیزان در حال خواندن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تازه جنگی که نکردند سلیمانی ها...
💠زندگی نامه #شهید_جانباز_ایوب_بلندی
#قسمت۴۹
“خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم.”
برایت پایش را توی کفشش کرد
_ “محمد حسین را هم می برم.”
+ “او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد.”
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
“مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم.”
ایوب عصایش را برداشت.
_ “می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم.”
گفتم:” پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید.”
رفتم توی آشپزخانه
+ “ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟”
جلوی در ایستاد و گفت:
_”محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم…..”
کمی مکث کرد
_”فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم….”
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: “الو…….مامان”
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟”
محمد حسین نفس نفس می زد.
– “مامان ….مامان….ما….تصادف کردیم……یعنی ماشین چپ کرده”
تکیه دادم به دیوار
+ “تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟”
– من خوبم ….بابا هم خوب است….فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد.
نشستم روی زمین.
-الو……مامان….من چی کارکنم؟
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ “خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم.”
– توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ….
تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم،
یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: “حال ایوب خوب است؟”
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: “گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟”
– هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
– دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
“جانباز ایوب بلندی شهید شد.
💠زندگی #شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠
#قسمت۵۰
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم.
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمد حسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو….
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
“هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
“محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
زهرا دستم را گرفت. “چی شده شهلا؟”
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت: “شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش”
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
“ایوب رفت…من می دانم….ایوب تمام شد…”
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
“اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد”
.
خدایا مرا بسوزان
استخوانهایم را خرد ڪن
خاڪسترم را به باد بسپار
ولے لحظهای مرا از خود وامسپار..؛))✨
#شهید_مصطفی_چمران 🌷
#شهیدانه 🕊
نامم شده همیشه پریشانِ کربلا
اهلِ عراقُ عشقمُ استانِ کربلا
نانُ نوای هفتگیام جور میشود
هر روز با سلام به سلطان کربلا
صبحتون حسینی ❤️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#تلنگرانه
مواظبــــــ باشیـــد❗️
پایتــــان راکجــــــا بر زمین
مے گذارید...
اکنون میــــــن هایے از جنس هاے
دیگــــــر درکمیـــن شماستـــــ 📡💣
میــــــن هاے جنگ سخت, پاے جسمتان را قطع مے کند...
امـــــا میــــــن هاے جنگ نـــــرم, پـــــر پرواز روحتان را ..
#در_فضای_مجازی_سرباز_امام_زمان_باشیم
#حیای_مجازی_داشته_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم. مهم. مهم
چطور سیم کارت فرزندم رو طوری
تنظیم کنم که محتوای غیراخلاقی
رو در اختیارش قرار نده؟؟
خیلی آسان و راحت🤌
دیدن و ارسال این کلیپ صدقهی جاریه است ...
ما در قبال فرزندانمان مسئولیم👌
https://eitaa.com/dokhtaran_hajghasemm
هر چقدر وقت میذاری تا
دیگران رو خراب کنی،
همونقدر وقت کم میاری
که خودت رو بسازی ...!
«هر چه بالاتر رَوی، از نظر آنان که پرواز نمی دانند کوچکتر به نظر میرسید!»
پس فقط به اوج گرفتنت ادامه بده🌱