كُل الدُعَاء والرَجآء ،
إلهي لَا تَحرمنا زِيارة كَربلآء...(:"
🙂🖤
#امام_حسین
#محرم
#اربعین
.𖠇༄✿⃟🖤𖠇࿐ྀུ༅࿇ ↑ ༅°•.🖤
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
مراخیـٰالتـو؛
بیخیـٰالعـٰالمکرده🖤
آقایامامحسین...( :'!
.
#محرم
#امام_حسین
(: •√🖤
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
ولیسهممنازایندنیایهسجدهطولانی
روییکیازکاشیهایبینالحرمینباشه؛مثلااربعین ..🥺♥️
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
+ارباب!
_جانم؟!
+خسته م.
همین:)))💔🙂
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
میدونید اگه نشر بدید چقدر میشه؟! :)
#امام_زمان
#اللهمعجللولیكالفرج
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
پایان فعالیت #ادمین_ستاره
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
اینم از رمان😌🙏
به وقت رمان 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت ۷
فرهود عصبانی شد
-چرت نگو نیما که بعدش پشیمون بشی....خب بزار یه کم بگذره تا با شرایط کنار بیای.این مهتاب رو هم دکش کن بره خونه به اون خوبی رو انداختی برای اون که چی...خودت تو اجاره ای.نیما به خدا بابات بی گدار به آب نمی زنه....حتما برای این کارش دلیل داشته.
از طرفداری فرهود بیشتر عصبانی شد
-خیلی ببخشیدا ....اونوقت تو چرا بخاطر رویا اینهمه با خانوادت جنگیدی تا اونی بشه که تو می خوای. ..خب منم دلم می خواد به خواست خودم ازدواج می کردم نه با یه بچه سال که الف رو با تیر سیمانی تشخیص نمی ده
فرهود غمگین به فنجان خیره شد
-قضیه من و رویا فرق می کرد بفهم اینو
دست روی شانه دوستش گذاشت
-می دونم ببخشید اعصابم خورده یه چی گفتم دیگه.اصلا پاشو بریم .قراره دختره رو بیارن دم خونه
*
بعد از آن افتضاح محضر با پدر و مادر و خواهر نیما برای ناهار به رستورانی رفتند.حاج خانم که فقط در فکر بود و آه می کشید.نازنین با دو قلو هایش مشغول بود.آنطور که فهمیده بود نیما و نازنین هم دوقلو بودند.پس با این حساب نیما هم بیست و هشت سالش بود.مانده بود وقتی عروسی ،دامادی همراهش نیست باید چه کار کند.از خجالت دو سه لقمه ای بیشتر نخورد.از برخورد نیما حدس آنکه زندگی بر وفق مرادش نخواهد بود بسیار ساده بود.مثل عروسک کوکی هر چه حاج آقا گفت همان کرد.. بشین .. بخور...پاشو...او هم نا خودآگاه از او حساب می برد. حالا هم جلوی آپارتمانی نگه داشته بود و به فاخته گفت پیاده شود.دلشوره تمام وجودش را گرفت .باید تک و تنها قدم در خانه مردی می گذاشت که کوچکترین شناختی از او نداشت.دم آپارتمان نه چندان نو سازی ایستاد .آپارتمانی در مرکز شهر بود.مردد در پیاده رو ایستاده بود و کاسه چه کنم چه کنم در دستش گرفته بود که صدای نازنین را از پشت سرش شنید.
-واحد 12 رو بزن
فقط چشمی گفت و با پا هایی لرزان جلو رفت و زنگ 12 را فشار داد.اما خبری از باز شدن در نبود.یکبار دیگر فشار داد و باز هم چند دقیقه ای منتظر ایستاد .آنقدر آن کوله سنگین را در دستش نگه داشته بود احساس می کرد دستانش دارد قطع میشود.در حال این پا و آن پا کردن بود که در با صدای تیکی باز شد.خداحافظی آرامی با حاج آقا و حاج خانم و نازنین کرد و لرزان و بسم الله گویان از پله ها بالا رفت
نفس نفس زنان به طبقه سوم رسید .در دو دو تا کردن اینکه کدام یک از این سه واحد خانه نیما است بود که دری باز شد .دست خودش نبود دائم از ترس و دلشوره بسم الله می گفت.وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.این خانه هر چند کوچک بود اما در برابر خانه محقر فاخته که در آن بزرگ شده بود مثال قصر بود.تقریبا هشتاد متری بود .از در ورودی راهروی کوچک بود که در سمت چپ آشپزخانه قرار داشت و کمی جلوتر یک در که به ظاهر اتاقی بود.خانه دو خوابه بود .دو باره از دری که سمت راست بود به صورت راهروی کوچک بود به طوریکه درهای آن از سمت پذیرایی دیده نمی شد.یک اتاق و یک در که احتمالا حمام باشد در آن بود.مبلها به طرز نامرتبط چیده شده و لباس و ظرف و آت و آشغال بود که از سر و کول خانه بالا میرفت.همانطور که آهسته جلوتر میرفت و از منظره خانه حالش داشت بدتر میشد با شنیدن صدای مردانه ای هین بلندی کشید
-چیه هی داری برانداز می کنی.نکنه فکر کردی واقعا خونه عروسه
برگشت و در آشپزخانه قیافه برزخی نیما را دید که با اخمهای گره خورده اورا با اکراه نگاه می کند.دستپاچه شد و سرش را پایین انداخت
-چیزه....یعنی ببخشید
هنوز کلمه بعدی از دهانش خارج نشده بود که اندام مردانه نیما را جلوی رویش دید.نگاهش به چشمان درشت نیما افتاد که خون افتاده بود و قرمز بود
-حتی به مغزت خطور نکنه برای من حکم زنی.اگه آقا جونم پاشو رو خرخره کوفتی زندگی من نزاشته بود الان اینجا نبودی.
با عصبانیت دست در بازوی فاخته انداخت و با خودش به سمت اولین در اتاق رفت .در را باز کرد و کنار گوش فاخته داد زد
-سعی نکن نظر منو مال خودت کنی....آسمونم به زمین بیاد .. هر چی ناز و ادا بیای..حتی نگات که نمی کنم هیچی .... (با تمام قدرتش داد زد)من عاشقت نمیشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی 💗
قسمت ۸
فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست.
چند ساعتی میشد که در اتاق همینطور نشسته بود اما دیگر اشکی برای ریختن نداشت.فاخته از همان روزیکه از خانه خود بیرون آمد خود را برای روزهای بد آبدیده کرده بود.او عادت داشت به نادیده شدن.مگر پدرش او را دید که حالا از گفته های نیما ناراحت شده باشد.فقط در آن لحظه شدیدا دستشویی داشت و نمی دانست باید چطوری بیرون برود در برابر محرمش روسری سر کند و یا خود را به بی عاری زده راحت تردد کند.آخر سر تصمیمش را گرفت"اون که گفت نگام نمی کنه حالا چرا من خودمو تو عذاب بندازم"بلند شد روسری اش را برداشت ،مانتو را در آورد و وارد هال شد.نیما روی آنهمه لباس نشسته بود و مثلا تلویزیون نگاه می کرد.فاخته بدون توجه به او وارد راهرو شد و دری را باز کرد.شانسی درست بود.اما دستشویی فرنگی بود.چند شش شد ،فکر اینکه روی این دستشویی کثیف بنشیند تمام تنش را مور مور کرد.جرم و زردی از سر و روی آن خانه میریخت. یاد مادر و وسواسش افتاد که حتی فرش پوسیده خانه شان هم از تمیزی برق می زد. مانده بود چه کار کند که صدایی شنید
-بکش کنار می خوام برم حموم
خود را کنار کشید و نیما وارد حمام شد و در را بست.با خود گفت"کیفیر خان ادعای با کلاسی هم می کنه با این جرم و کثافت"
سعی کرد زیاد روی سنگهای چسبناک خانه راه نرود.او حتما از کثیفی در این خانه می مرد
با عجله از انبوه لباسهایی که از عمد دیروز در هال ریخته بود لباسی را برداشت و پوشید.درست است زیاد این چند وقت اخیر به تمیری اهمیتی نمی داد اما آتقدرها هم شلخته نبود.خودش می دانست خانه اش خیلی کثیف است اما دیگر دل و دماغی برای تمیز کردنش نداشت.هوای پاییزی خنکی بود.سریع کت پائیزه ای هم برداشت و از در بیرون زد.تحمل رو در رو شدن با فاخته را نداشت.هر چند دیشب اصلا صدایی از او در نیامد. سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد.امروز تمام چکهایش پاس میشد و به لطف اعتبار پدر از چکها رفع سو برداشت هم شد.کمی ذهنش آرام شده بود بویژه که خبر دار شد منا قصه شرکت راه آهن را هم برده است و تولید قطعات را به او می دهند.جلوی آپارتمان شیکی نگه داشت و چون کلید داشت و نگهبان هم او را خیلی خوب می شناخت بدون معطلی وارد ساختمان شد.کلید را در انداخت تا باز کند اما ظاهرا از آنطرف کلید پشت در بود .با عصبانیت دستش را بی وقفه روی زنگ در گذاشت.صدای جیغ جیغو مهتاب از پشت در شنیده شد
-چه خبره سر آوردی ...اومدم بابا
همینکه در را باز کرد چشمانش تا آخرین حد باز شد و سعی کرد لبخند بزند اما بیشتر شبیه لبخند یک دلقک بود
دستانش را به چهارچوب در زده بود و قیافه مضحکش را که سعی داشت خودش را از دیدنش خوشحال نشان بدهد برانداز کرد
-عزیزم ...نیما
دستش را از چارچوب برداشت و با اخم تشر زد
-برو کنار می خوام بیام تو خونم
سریع کنار رفت و نیما وارد شد. حتی به خودش زحمت نداد کفشهایش را در بیاورد.چمدانهای مسافرتش را همانطور باز در وسط هال را کرده بود.به وضعیت خودش خندید که عین منگلها خانه نازنینش را در اختیارش قرار داد.همانطور که در حال وارسی بود و موشکافانه همه چیز را بررسی می کرد دستی روی شانه اش نشست.با اکراه دست مهتاب را از شا نه اش انداخت
-کی می خواستی بگی که برگشتی
با طنازی روبرویش آمد .بوی گند الکل بینی اش را زد.چینی به بینی اش داد و دور که شد کمی هوا برای ریه هایش بلعید.مهتاب اما باز هم با لوندی موهای زیبای بلوندش را پریشان کرد.چشمان سبز افسونگرش را در چشمان مشکی نیما دوخت
-دیشب اومدم بهت که پیام دادم
خیلی جدی نگاهش کرد
-تصمیم نداری درست بشی نه
پاهایش را به زمین کوبید
-اوف ..نیما هنوز نیومده شروع کردی....چی کار کردم مگه. ..رفتم کیش یه آب و هوایی عوض کردم و اومدم
داشت از بوی الکل عقش می گرفت .دستانش را باز کرد و بی توجه به عشوه گری مهتاب روی مبل نشست
-بهتره فکر جا باشی.
پول لازمم می خوام اینجا رو بفروشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 9
آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد
-چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت
وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد
-خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ...
از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد
-کجا برم خب....جایی ندارم
نیما هم بلند شد
-اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی
اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد
-تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی....
انگشت تهدیدش را بالا آورد
-بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه
هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد
-عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم
این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت
-مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه
پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند
-تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی
نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد
-اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی
از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد
-دنبال خونه باش مهتاب
*
همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد
-الو .....فاخته مادر خودتی
با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد
-سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم
صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید
-چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده
سریع جواب داد
-نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب
صدای لبخند حاج خانم را شنید
-باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش
کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زد"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه میزه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هوشش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس...خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸