🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت ۵۰
-فقط خون پام و می بینی؟نه؟
من قلبم داره خون می یاد... داشته هام به داشته های تو نمیرسن که بهشون افتخار کنم آره... نه اون بابای خمارم ... نه اون ظالم داداشم... از بی مهری پدرت می نالی ولی اگه کم بیاری خیلی راحت سینه سپر می کنی و با افتخار می گی پسر فلانی ام.تو از بی دردی برای خودت درد می سازی من با درد لباس دوختم... اما اجازه نمی دم تهمت بزنی ....بیجا می کنی... من با فقر و بدبختی و نداری و یه عالمه حسرت بزرگ شدم اما مادرم بی عفتی یادم نداده پسر حاجی... یه عمر خونه مردم حرف شنید و واسه یه قرون دو زار و سیر کردن شکم من جلو همه خم و راست شد و خفت کشید اما یادم نمی یاد یه تار موش رو بیرون بده. از شوهر شانس نداشت و دائم کتک می خورد اما ندیدم برای کسی پشت چشم نازک کنه.... از زیر لباس آستین بلندش ساق دست می پوشید مبادا بی حواس پوست دستش دیده بشه. به من یاد نداد وقتی اسمم، فقط اسممم ،تو شناسنامه یکیه به کسی نگاه کنم......از اونی که فکر می کنی آسه تر رفتم و آسه تر اومدم.......نگفتم نه برای اینکه دلم پرپرش میزد ... .نگفتم چون تو برام مهمتر بودی....که آخرشم این فکر رو دربارم نکنی
محکم با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد...دلم را شکسته ای نیما می فهمی ...بفهم ....بفهم خواهشا بفهم....
-لعنت به این دل صاحب مرده من ...
بغضش سنگینتر شد....محکم با مشت در قلبش کوبید
-لعنت به این که توی بی لیاقتو دوست داره....کاش میشد درش بیارم پرتش کنم جلوی خودت... نخواستم عشقتو بردار مال خودت... .جلوی هرکی می خوای بندازش....دیگه تمومه.....باید رفت ...وقت رفتنه.....باید رفت از جاییکه هیچ اهمیتی برای کسی نداری......باید....
حرفش را نیما قطع کرد ...با دل من نکن.....فردا دوباره جایم همان کنج اتاق است.....آخ بدبخت دل کوچک فاخته که خواستن در میانش آنقدر موج می زد چقدر صدای نیما زیبا بود
-دوستت دارم فاخته....دوستت دارم لعنتی
امشب شب زیبایی ست.....مهتاب که هست ....آسمان عشق صاف صاف.....دو دلداده در کنار هم....امشب را ساخته بودند برای با هم بودن....زمزمه های عاشقانه.....چه زیبا شبی بود با عاشقانه های نیما ....بیخیال از هر گونه ناراحتی ...
صبح که از خواب بیدار شد چشمانش به چشمان خندان نیما افتاد...دراز کشیده بود و او را نگاه می کرد.
لبخند زد
-سلام زیبای خفته....
-سلام
-خوبی
گونه هایش گل انداخت و آرام سر تکان داد
-امروز رو استراحت کن
-کلاس دارم
اخم کرد
-چهارشنبه ست ....نری فردا و پس فردا هم تعطیلی
چشمهایش گرم خواب شدند. آرامش که باشد چشمها هم دائم هوای خواب دارند. بوسه ای روی گونه اش گذاشت و موهایش به بازی گرفته شد
-صبحونه امروزت با من
با همان چشمان بسته جواب داد
-هیچی نداریم....دیشب رو یادت نیست....زدی همه چیزو داغون کردی
-تو کاری نداشته باش به این کارا.....صبحونت با من. منم خونه ام امروز
چشمانش را بست. صدای پای نیما را شنید که از در بیرون رفت بعد هم صدایش آمد
-اوه...اوه....فاخته اصلا بیرون نیای ها... اینجا میدون جنگه
با صداهای بیرون چشمانش را باز کرد. صدای حرف می آمد. آرام بلند شد.دردی که نداشت اما بیحال بود و دوست داشت بخوابد. در آینه به خودش نگاهی انداخت.... موهایش را شانه کشید و باز گذاشت. از اتاق که بیرون رفت مادر جان را دید فاطمه خانم هم آشپزخانه را تمیز می کرد.
-سلام ...به روی ماهت مادر ... ساعت خواب
-سلام مادر جون... نفهمیدم شما اومدین
رفت و کنار مادر جون نشست و جواب سلام فاطمه خانم را هم داد
-آره مادر. نیما گفت حالت خوب نبوده دیشب. مادر ضعیفی خب...زیاد کار می کنی اینجوری یهو از حال میری...کار سنگین داشتی خبر کن خب مادر ...ببین الان نیما زنگ زد کمک خواست اومدیم
سرش را پایین انداخت
-ببخشید درد سر شد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت51
مادر جان به چهره گل انداخته فاخته نگاه کرد.دستانش را در دست گرفت
-فاخته ... مادر...ازت یه خواهش دارم...با نیما صحبت کن بیاین پیش ما...یه واحد خالی افتاده داره خاک می خوره...چیه موندین اینجا تک و تنها...اینجوری لااقل شب به شب می بینم بچه مو.....تو هم همش پیش خودمی... کدورت این پدر و پسر هم تموم میشه
-منکه از خدامه.
-پس باهاش حرف بزن مادر...باشه
در خانه که باز شد و نیما داخل آمد حرف آنها هم قطع شد. لبخند زد
-بیدار شدی؟
بلند شد و به طرفش رفت
-چرا مادرتو به زحمت انداختی ... جمع می کردیم دیگه
وسایل را روی کانتر گذاشت
-حالا بیا بشین صبحونه بخور.
مادر هم بلند شد
-اصلا صبحونه بخوریم. بریم خونه ما... .مگه نمی گی فاخته مریضه خودم مراقبت میشم
نگاهش به چشمان براق نیما افتاد.هی مریض مریض می کردند بیشتر خجالت می کشید.چیزی نگفت تا خود نیما تصمیم بگیرد
-باشه مادر ....فاخته یه چیزی بخوره ....با هم میریم
لبخندی به نیما زد.کاش می توانست هر لحظه داد بزند که نیما دوستت دارم اما نمی شد. فقط نگاهش کرد و لبخند زد. امشب حتما با او صحبت می کرد تا برای زندگی پیش پدر و مادرش بروند.
کاش زندگی همیشه همینطور می ماند.مثل همین لحظه که در جمع خانوادگی نشسته بودند و بهشان خوش می گذشت. نیما هم امروز سرحال بود هر چند از دست تلفن شاکی و مدعی خانه به ستوه آمده بود.خودش هم بعد از مدتی تنهایی و به قولی مجرد زندگی کردن دلش لک زده بود برای دستپخت مادر...صدای قرآن خواندن پدر....شلوغ کاری بچه ها....قربان صدقه های بی منت مادر... به تمام اینها دزدکی و عاشقانه نگاه کردن فاخته از همه بیشتر حال می داد.خودش را به آن راه می زد اما سر مست میشد. آخر سر نگاهش را شکار کرد و فاخته شرمگین خودش را مشغول گوشی موبایلش کرد که از آنروز به بعد این اولین بار بود که در دستش می گرفت.کلا تار و پود فاخته را با شرم دوخته بودند. فاخته ذاتا ساکت و کم حرف بود شیطنتهایی داشت اما در کل کم حرف بود. دوربین موبایلش را روی نیما زوم کرد تا یواشکی از او عکس بگیرد.شاید دیگر هیچوقت پیدا نشود تا او را با موهای مجعدش ببیند.در همان لحظه عکس گرفتن ناگهان مستقیم در لنز دوربین چشم دوخت و لبخندی کج مهمان لبانش شد . عجب عکس یهویی زیبایی.. .لبخند بر لبانش نقش بست ....در دل هزاران بار قربان صدقه اش رفت....او را دوست داشت دیگر...
کلی هم با موبایلش ور رفت تا توانست همان عکس نیما را پس زمینه گوشی موبایلش بکند. به صدای نیما که او را صدا می زد از جایش بلند شد و به سمتش رفت .نیما هم کمی کنار تر رفت تا فاخته بنشیند.ماشین حسابی جلویش گذاشت
-عددهای این ستونو با هم جمع بزن.
-حساب کتابات موندن
برگشت و نگاهش کرد
-نه مال آقا جونه.... یه چند ماهی آقا سهراب رسیدگی نکردن ....دارم می بینم چی به چیه.
بدون حرفی کاری را که نیما خواست انجام داد.آقا جان هم ظاهرا ذکر می فرستاد.حواسش پی آن دوتا عزیز بود.فاخته را هم مانند دختر خودش دوست داشت.آن چیزی را هم که انتظار داشت در نیما می دید. نیما حالا سرش به زندگی گرم بود. دلخوش به داشتن فاخته بود ....این را در پسرش حس می کرد.....نیما را بهتر از خودش می شناخت....پدر بود ... عاشق فرزندش...زیر لب برای ماندگاری خوشبختی پسرش دعا کرد.
اینبار اما اجباری در کنار هم خوابیدن نبود...نیما خودش با کمال میل رختخواب در اتاقش انداخت. در جایشان دراز کشیده بودن. نیما به نقطه ای خیره بود و فاخته هم در حال وول خوردن قبل خواب. آخر نیما خنده اش گرفت
-نمی تونی وول نخوری
بلند شد و نشست
-خیلی دیر خوابم میبره ... واسه همین کلافه میشم.
دست در خرمن موهایش انداخت و آرام نوازش کرد
-می گم فاخته.....بریم یه سفری
لب و لوچه اش آویزان شد
-من یکشنبه امتحان دارم
نگاهش کرد
-خب ...بعد امتحانت میریم. ...هر جا تو بگی
ذوق زده در کنارش دراز کشید
-واقعا...هر جا من بگم...بریم مشهد....بریم مشهد
با سر تایید کرد
-میگم نیما....اونجوری از کارت می مونی
آه کشید و نگاهش را از فاخته گرفت
-باید بیخیالش بشم. ....یه زمانی خیلی آرزو داشتم براش اما نمیشه...
پول پیش شرکت رو لازم دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 52
غمگین نگاهش کرد
-چرا ...کارت که حیف میشه
دمغ جوابش را داد
-خب دیگه ...من دارم تاوان یه اشتباه رو میدم....راجع. ..راجع به همون زن.....باید سیصد میلیون پول جور کنم و خونمو پس بگیرم... احتمالا ماشینم رو هم می فروشم.....هر چی کار کردم رو هم باید بدم
به چشمهای غمگین نیمایش چشم دوخت
-چرا نمیای اینجا زندگی کنی...مادر و پدرت دوست دارن....
آه کشید
-در اینکه دوسم دارن شکی نیست ...ولی !من روم نمیشه تو چشمهای بابا نگاه کنم....با حرف هام خیلی رنجوندمش...اما.. از طرفی هم دیگه دلم نمی خواد تو اون آپارتمان باشیم.....دلیلشم که می دونی
خوشحال دنبال حرفش را گرفت
-خب پس بیایم همینجا....پول پیش خونتم هست
اخم مصنوعی کرد
-بعدا نگی با مادر شوهر نمیشینم
آرام به شانه اش زد
-مادر به این ماهی ... دلت میاد
از بازویش گرفت و سمت خودش کشید
-بیا اینجا خانوم خانوما....هر چی اینبار تو بگی....ولی بزاریم برای دم عید.یه دستی به سر و روش بکشیم یه مجلس بگیریم ...بعد! باشه.....من تکلیف شکایتم معلوم بشه بعدا
آرام بوسه ای بر پیشانیش زد.می آمد ..دست فاخته را می گرفت و همینجا کنار خانواده اش به زندگی اش می رسید. اشتباه ممنوع....وقت جبران بود....
چند روز استراحت در خانه مادر جان بس بود امروز امتحان داشت و باید دیگر به مدرسه میرفت. با غیبت های این گروه سنی که متاهل بودند راحتتر برخورد می کردند. نیما خودش او را به مدرسه رساند.شیرینی این چند روز از زندگی پنج ماه مشترکشان خیلی خوب بود.گرم بودند باهم...صمیمی مثل بقیه زن و شوهرها...ظاهرا هم با پدر آنچنان کدورتی هم نمانده بود.نیما خودش رضایت را اعلام کرد تا اینجا پیش آنها بروند .گفته بود دوست ندارد فاخته صبح تا شب تک و تنها باشد.اینجا خیالش راحت بود.دیگر هیچ چشم مزاحمی نظرش به فاخته او نمی افتاد .خوشحال با دستی پر از تعریف کردنیها کنار فروغ نشست.اصلا حال خوش فاخته آنقدر تابلو میشد همه می فهمیدند. امتحان را دادند.فا خته هم بلند شد تا دنبال فروغ از در بیرون برود اما ناگهان ایستاد.فروغ چند قدمی نرفته بود وقتی دید فاخته ایستاده او هم ایستاد.
-چیزی شد یهو فدات شم
لبش را گزید
-یهو یه حالی شدم.فکر کنم بازم کلیه ام سرما زده...یه کم هم سوزش ادرار دارم
اخم فروغ در هم شد
-خب اینا رو می دونی دکتر نمی ری
-میشه یه وقتایی اینجوری
دوباره با اخم تشر زد
-فاخته یعنی چی ...باید جدی بگیری .. فردا پس فردا بخوای مادر بشی همه اینا تو حاملگی و بچه تاثیر می زاره...اون موقع می خوای چی کار کنی
-فکر اینو نکرده بودم
دست روی شانه اش گذاشت
-یه آزمایش ساده ست و اگرم عفونت اداری داشته باشی خیلی راحت با دارو حل میشه.فردا صبح خودم میام دنبالت با هم بریم همون بیمارستانی که شوهرم هست.بدون نوبت همه کارت رو انجام میدن. ...اجازتو از شوهرت بگیر
دمغ شد
-آخه می خوایم بریم مسافرت با نیما
خوشحال بغلش کرد
-عزیز دلم چقدر خوشحالم برات فاخته....چیزی نیست که آزمایش بده بعد مسافرت بیا جوابشو بگیر....الان خوبی
مقنعه اش را صاف کرد
-اوهوم... خوبم فروغ جون....مرسی خواهری
برگشتنی هم نیما دنبالش آمده بود. سلام و احوالپرسی با فروغ کردند و به خانه خودشان رفتند.سه شنبه پرواز داشتند.فاخته با ذوق از همان دم که رسیدند شروع به جمع کردن وسایل در چمدان کرد
**
آرام به پهلویش زد
-بیدار شو خواب آلو رسیدیم
چشمان زیبایش را باز کرد.از دست این نازنین که باز او را آرایشگاه برده بود و زیباتر شده بود.کش و قوسی به بدنش داد
-وای ببخشید ...خوابم برد
خندید
-نه به اون ترست.... نه به اون خوابیدنت
دست در بازوی نیما انداخت
-بهونه خستگی نداری ما گفته باشم آق نیما.... الان دیگه رانندگی نکردیم
-خدایی خیلی خوابم می یاد فاخته... باشه از فردا
باز هم حس و حالش پنچر شد
-اه....بی ذوق .مثل پیر مردا می مونی
-آهای! آدم با شوهر پیرش اینجوری حرف نمی زنه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 53
بینی اش را آرام کشید
-ای نکن دماغم گنده میشه
در تاکسی نشستند و نیما از راننده خواست تا بعد از رفتن به هتل بایستد و دوباره با همان تاکسی به حرم بروند
از ذوق جیغ کوتاهی کشید
-وای خدا جونم....خیلی دوست دارم نیما
-هیسسس....چقدر شلوغ می کنی....ساکت بشین بچه
سرخوش به غیرتی شدن نیمایش خندید.مثلا می خواست جدی باشد اما چهره اش اینروزها زیادی مهربان بود.دلش بر خلاف قیافه اخمویش مهربان بود. چادر مشکی را سر کرد و وارد حرم شدند.از بازرسی که بیرون آمد نیما را منتظر دید
-با چادر خوشگلتر می شیا
-پس سر کنم از این به بعد
دست دور شانه اش انداخت
-تو همه جوره برای من عزیزی....چادری و مانتویی نداره. وجودت برام عزیزه خانومم
-از کی عزیز شدم برای جناب عالی
-چی کار داری فضول خانوم......فقط بدون الان نفس منی....
سرش را نزدیک گوشش آورد
-نباشی می میرم فاخته
ایستاد و سلام داد.آن حرم. ..شکوه و عظمتی داشت..گنبدهایش...اصلا وقتی به آنهمه زیبایی و جمعیتی که برای زیارت مشتاق بودند نگاه می کرد دلش یک جوری شد...ماتم گرفت.. چشمانش از اشک پر شد. دلش هوای مادرش را داشت. چقدر از اینجا تعریفها کرده بود. دستان گرم نیما دوباره دورش نشست
-چی شد خانوم گل...گریه واسه چی
اشکش را پاک کرد
-دلم برای مادرم تنگ شده.....الان پنج ماهه ندیدمش....چی کار می کنه الان....
-فدات شم گریه نکن دیگه.....منو داری غم نخور
درون حرم رفتند.جایی با هم قرار گذاشتند تا دوباره همدیگر را ببیند.فاخته از ترس گم شدن زیاد جلو نرفت و همانجا ایستاد و دعا خواند. برای مادرش خودش،نیمایش، برای هرکس که از خاطرش گذشت دعا کرد حتی برای آن پدرش.تا دلش خواست گریه کرد تا سبک شود.دعا کرد از این به بعد زندگیش همین گونه باشد.
از حرم که بیرون آمد نیما را دید.خندان منتظرش ایستاده بود.چقدر این لبخند را دوست داشت وقتی گوشه لبش کمی فرو می رفت.
-خیلی عالی بود نیما....واقعا ممنون.اصلا آدم اینجا یه حال عجیب و غریبی داره
-واسه منم دعا کردی
اخم کرد
-خب معلومه....این چه حرفیه. ... دعا کردم همیشه سلامت باشی....گرفتاریتم حل بشه
دستانش را آرام فشرد
-مرسی فرشته کوچولو
-اوف ...آنقدر به من نگو کوچولو
بلند خندید
-آقا سنتو نمی گم که هی بهت بر می خوره. ..
-خب کوچولو موچولویی دیگه
با حرص نفسش را بیرون فرستاد
-اخم نکن حالا. بریم یه گشتی بزنیم ...امشب شام رو هم بیرون بخوریم
به همین راحتی حرصش تمام شد.نمی توانست زیاد اخمو باشد. ناخودآگاه در کنار نیما همه چیزش خوب بود.تمام حس و حالش پروانه ای بود
آخر شب وارد هتل شدند.هر چه نیما خسته بود اثری از خستگی در صورت فاخته دیده نمی شد.کلا عوض اینهمه سالی که هیچ تفریحی نداشت را در می آورد انگار.نیما خسته از گشتن پاساژها روی تحت نشست. پاهای دردناکش را دراز کرد و به تاج تخت تکیه داد. صدای غر غر فاخته می آمد که دستشویی اینجا هم فرنگی بود. خندید. ..."ننه غرغرو" ئی در دلش گفت و چشمانش را بست..خوبی اتاقش به داشتن کتری برقی بود. به صدای باز شدن در دستشویی چشمانش را باز کرد
-اه..آه..اه...این دیگه چیه اختراع کردن ..آدم چندشش میشه
-کم غر بزن زود پیر میشی
-میگم نیما ....اون لباسه خدایی برای مادر جون قشنگ بود
-دو سه تا پاساژ خوب دیگه هم هست اینجا... عجله نکن...فاخته اون کتری برقی رو هم بزن به برق یه نسکافه بخوریم لااقل
بله قربانی گفت و به سمت کتری رفت و آنرا پر از آب کرد.نیما هم برنامه تلویزیون را زده بود و بی آنکه توجه خاصی به اخبار داشته باشد به صفحه تلویزیون نگاه می کرد. همانطور به تلویزیون زل زده بود که آبشار موهایش حواسش را پرت کرد. سرش را روی پاهایش گذاشته بود و موهایش را بالا داده بود تا زیرش نرود.فاخته برای قلب او یک ریتم تند آرام بخش بود.آرام دست در موهایش کرد.به او نگاه می کرد خستگی پر می زد. نوازش موهایش هم خودش خوشبختی می ساخت .در حال و هوای خودش بود که صدای فاخته را شنید
-نیما...میگم...تو خیلی ناراحت شدی بابات منو برای تو عقد کرد
اخمهایش در هم رفت
-این دیگه چه حرفیه...حال آدمو می گیری اساسی
نگاهش را بالا آورد و به نگاه شاکی نیما دوخت
-خب می خوام بدونم.....بگو دیگه
نفس عمیق کشید.چه می گفت نه دروغ جایش بود و اگر هم راست می گفت فاخته ناراحت میشد
-من بارها دلیل ناراحتی خودمو بهت گفتم.
موهای کنار گوشش را هم با دست به کناری زد
-بزار همه ناراحتی همونجا بمونه باشه.....
بزار فراموش کنیم...
خوب نیست انقدر بهش فکر می کنی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 54
-ولی من... من از همون اول از تو خوشم اومد خب
لبخند زد
-اوم. .... خب حتمی من زیادی تو دل برو بودم دیگه...چه میشه کرد
دهنش را کج کرد
-از خود راضی
دوباره کمی گذشت و نیما گفتنش شروع شد.عادتش بود برای شروع حرفش نام نیما را بگوید
-میگم! نیما
-بله
-حتمی باید مراسم بگیریم...
متعجب نگاهش کرد
-آره خب .....چیه مگه...دوست نداری
کمی سرش را جابجا کرد
-خب آخه تو الان دست و بالت خالیه....بهت فشار می یاد
از نوازش موهایش دست کشید
-تو کار به این کارا نداشته باش. تو به فکر این باش عروس خوشگلی بشی....من هزاری هم پول داشتم پول مراسم عروسی رو بابا میده
بلند شد و نشست.آنهمه زیبایی در فاخته بود و او تازه تازه داشت کشف می کرد.همین سادگی اش را دوست داشت...اینکه در بند و هول و ولای یک من آرایش نبود......چقدر با آمدن فاخته به زندگیش، خواسته هایش عوض شده بودند...بر خلاف قبل ،حالا دوست داشت زنش همینطور ساده باشد......و در این بین هر از گاهی صورتش را با آرایش ببیند.....فاخته را همینجور با امواج بیکران موهایش دوست داشت.داشت همینجور نگاهش می کرد .آرام دستش را کشید و در کنار خود نشاند.سرش روی شانه هایش خوابید... حس خوب با او بودن در وجودش شعله می زد
-تو فقط همون کار خودتو بکن....عاشق من باش و درست رو بخون ...به بقیه کارا کار نداشته باش
-من همیشه عاشقت می مونم حتی اگر فرسنگها ازت دور باشم ......حتی اگر زیر خاک باشم... .من خیلی دوست دارم نیما
-منم دوست دارم عزیزم.....حالا پاشو اون چراغو خاموش کن
همینطور می خندید که بالشی محکم در سرش خورد.صدای آخش بلند شد.
-تو چرا هی به من می خندی
اخمهایش برای کشتنش بس بود.محبوب دوست داشتنی اش با آن قیافه شاکی خواستنی ترین موجود جهان بود
-دوست دارم بخندم.... پاشو چراغو خاموش کن ... حرف گوش کن بچه
کافی بود به او بگوید بچه است ..تا او را به غلط کردن نمی انداخت ول کن نبود.
یکسری لحظات را باید هی عکس گرفت.. هی عکس گرفت تا عشق درونش قاب شود.... بعضی لحظات خوشبختی را باید بلعید ... تند و تند تا اگر طوفانی آمد و بدبختی قورت دادی....آن ته مانده خوشبختی سرپا نگهت دارد....دستها را باید قل و زنجیر کرد... دستها حافظه دارند .....عشق و لمس احساس در خاطرشان خوب می ماند.پنج روز مسافرت فاخته و نیما هم هی فیلم شد...عکس شد ....خاطره شد... از هر گوشه ای عکس می گرفتن.. کادر نیما در دوربین فقط فاخته بود الکی به بهانه منظره هی تند و تند از فاخته عکس می گرفت....متطره ای با تم فاخته.. دلش برای فرشته کوچکش تپیدنها داشت ...فاخته خودش یک طبیعت بکر سرسبز بود.نیما هیچ زمان دلبسته شدن به دختری با مشخصات فاخته را فکر نمی کرد اما حالا فقط چشم بود دنبال فاخته....پر از احساس بود و از آتشفشان احساس اش فقط نام فاخته بیرون می آمد. ...هر مسافرت و خوشی به هر حال پایان می یابد مثل سفر پنج روزه آنها که آخرین زیارتشان را هم قبل رفتن کردند و دوباره راهی تهران شدند. باید چند وقت دیگر که مهلت خانه استیجاری تمام میشد صبر می کردند و از آنجا به قصد زندگی به خانه پدرش می رفتند.قبلترها اصلا دوست نداشت با پدر و مادرش یکجا زندگی کند..دائم فلسفه دوری و دوستیش به راه بود اما حالا روز شمارش را روشن کرده بود.بیخیال حرفهای روشنفکران ...نیما هم یک سنتی باقی می ماند به جایی از این دنیا بر نمی خورد.. صلاح خود را در آن لحظه زندگی با پدر و مادرش تشخیص داده بود.خسته کوفته از مسافرت با کلی سوغاتی بر گشتند بدون اینکه به چیزی دست بزنند فقط لباس عوض کرده و خوابیدند تا صبح با طلوع دیگر برگ جدید زندگی آنها را نیز ورق بزند.
با صدای نیما که در گوشش صحبت کرد تمام تنش مور مور شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم از رمان امروز 💁🏻♀
راضی باشید دیگه
یعنی ادامه اش چی میشه ؟..
منتظر باشید
⿻. های پینک ☁️🛁💧𓏲𖥻 ִ ۫ ּ⭑ ݁
⿻. چالش یهویی داریم ☁️🛁💧𓏲𖥻 ִ ۫ ּ⭑ ݁
⿻. هر کی زود تر<🎎> داد برندست☁️🛁💧𓏲𖥻 ִ ۫ ּ⭑ ݁
⿻. عایدی نایصمه☁️🛁💧𓏲𖥻 ִ ۫ ּ⭑ ݁
⿻.@Rدیر امدی گلم3☁️🛁💧𓏲𖥻 ִ ۫ ּ⭑ ݁
☁️🛁💧𓏲𖥻 ִ ۫ ּ⭑ ݁
اندکی از تو ؛
بسیاریست از همه چیز=)🫀
#مخاطبدار
#عاشقانه
#رفیقونه
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
فقط وایبش🤌👀
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄