خوب عزیزای دلم فکر میکنم به هما جواب دادم🥲
آخه یکم امشبم ایتام شلوغه💘👀
ممنون که کویر نشد🫂🫀
💙 #رمان
🦋 #تاوان_سنگین2
پارت2
بعد از کلی خستگی رفتم خونه و به فردایی فکر کردم که در پیش رویم است
از زبان مریم
تا رسیدم خونه سلامی به مامان کردم یه بوس از لپ بابایی گرفتم
که گفت کبکت خروس میخونه عسل بابا چه خبره ؟😄
بابا یه کار پیدا کردم دعا کن قبولم کنن بابا همینجور که داشت چایی میخورد گفت عه چه جالب بابا حالا چی هس اسم رئیستون چیه ؟
شرکته بابا اسمشون صائر جزائری
یهو دیدم بابا چایی پرید گلوش و گفت صائر جزائری ؟!
گفتم آره چیزی شده بابا جان
بابا گفت نه پسر یکی از دوستای خوبم به نام رائفه آشنا در اومد چه جالب
با تعجب ابرو بالا انداختم میشناسینش ؟
بابا با لبخندی ناراحت لب زد آره بیش از چند عملیات با هم همکاری داشتیم و اون شهید شد
با ناراحتی گفتم : عهههه ؟!
بابا : آره بابا جان و بعد از اون صائر پسرش با مادرش تنها زندگی میکنه آهانی گفتم و گفتم آخی خدا رحمتش کنه چقدر بی پدری سخته 😔💔
مامان گفت بدو دخترم دستات و بشور بیا شام چشمی گفتم و رفتم لباسام و عوض کردم 🙂
بعد از شام دراز کشیده بودم که صدای زنگ گوشیم سکتم داد : زیر لب غر زدم زغنبووووتتت ترسیدم😂💔
جواب دادم که صدای نا آشنای مردونه ای توی گوشم پیچید سلام آرومی کردم که گفت از فردا تشریف بیارین شرکت الماس جزائری شما توی مصاحبه قبول شدید با جیغ سرم و کردم تو بالشت از خوشحالی چون عاشق کار بودم و گفتم خدایا شکرت صدای متعجب جزائری پیچید تو گوشم خانم مرادخانی خوبین ؟ :/🤌🏻
من با خنده گفتم عالی فردا میبینمتون خداحافظ 🥹🌿
صائر : رأس ساعت ۸ اینجا
باشید خداحافظ
گویند و منم نیز بگویم به تو
پایان شب سیه سفید است عزیز🪻🌝
✍🏻بــــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
💙 #رمان
🦋 #تاوان_سنگین2
پارت3
صبحی با صدای زنگ ساعت برای
۳ومین بار از خواب پریدم واییییییی😱 ساعت ۷:۴۵ دقیقس بلند شدم هل هلی کارم و انجام دادم یه لقمه گذاشتم دهنم یهو داداش محسنم و پشت سرم دیدم جیغ زدم عهههه تو زبون نداری خو خرررر سکته کردم یعنی خیر سرت پزشکییی🙄😑
محسن : موش زبونت و خورده سلام کنی به داعاش گلت لوس خونه ؟ دیرت شده برسونمت؟:/
مریم : عااااا قربون داداشی ماهم بزار دستت و ماچ کنم مننن عشق خواهر
محسن ایش دخترونه ای گفت و لب زد : انقدر لوس بازی در نیار جوجه برو سوار ماشین شو 🤣🤌🏻
مریم : باشه بابا بزرگ
محسن خنده ای کرد و سوار ماشین شد وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم و وارد شرکت شدم رفتم اتاق مدیریت اول در زدم وقتی صدای بفرمایینش رو شنیدم وارد شدم
با اخمش مواجه شدم و سلام آرومی کردم
صائر : علیک سلام می خواستین دیر تر بیاین یه ساعت دیگه بیاین مشکلی نیست اصلااا🙄
مریم : شرمندتونم آقا واقعا میگم😞
صائر دیگه تکرار نشه حالا بیاین تا وظایفتون رو بگم
مریم : چشم فقط.....
صائر: فقط چی ؟؟؟
مریم : میشه بگین کجا کیف و چادرم و بزارم ؟!
صائر : بله تو اتاق استراحت کنار آبدار خونه 🙂
مریم : ممنون
کیفم و آویزون کردم اومدم بیرون
آقای جزائری همه چی و برام توضیح داد وظایفم و گفت که به علاوهٔ این وظایف هر در خواستی که من و آقای حسین مظاهری داشتیم و انجام میدین حالا هم میتونین کارتون و شروع کنید
چشمی گفتم و نشستم در حال ثبت قرارداد های شرکتی حقوقی و انفرادی بودم که تلفن کنار دستم زنگ خورد بعد از جواب صدای آقای جزائری اومد : لطفا بیاین تو اتاق من کارتون دارم .....
مریم : چشم الان میام
نبایدش غلفت برد از غفلت
بی غفلتی ... ! :)🍁✨
✍🏻بــــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
💙 #رمان
🦋 #تاوان_سنگین2
پارت4
در زدم و وارد اتاق شدم
آقای جزائری گفت : بفرمایید بشینین اینجا نشستم روی میز
صائر : ببینین میخوام محرم رازم
باشید و تمام این پرونده هایی که
دستتون قرار میدم از اطلاعاتش به احدی جز من و آقای مظاهری چیزی نگین خب ؟ حالا اینا رو بر اساس نام افراد و شرکت ها تاریخ و سال دسته بندی کنید
مریم : باشه چشم 🫠
......
از زبان صائر⭕️
انگار معذب بود یا چیزی می خواست بگه که گفتم :
خانم مرادخانی مشکلی پیش اومده ؟
مریم : نه راستش ....
صائر : چی ؟؟؟
مریم : تا اسمتون و به بابا گفتم تعجب کرد و خیلی دلگرم شد و گفت شما پسر دوستش رائف هستین که شهید شده
یهو چایی پرید تو گلوم و گفتم :
اسم باباتون چیه ؟ با سرفه
مریم : صمیر مراد خانی
آقا می خواین بهتون آب بدم؟😢
صائر : نه نه من خوبم
پس عمو صمیر بابای شماس
خیلی دوست دارم یه بار دیگه ببینمش از یه سری لحاظ ها شبیه پدرمه ولی حیف که امروز داداشم داره از خارج بر میگرده😞
مریم : اشکال نداره در خونه ما به روی مهمون که حبیب خداس بازه هر موقع خواستید قدم روی چشممون بزارید ....
صائر : ممنونم لطف دارید
مریم بعد از چند دقیقه میگه :
خب تموم شد با اجازه من میرم
به بقیه کارا برسم
صائر : زحمت کشیدین بفرمایید ممنون خیلی عالی شد همش باریکلا
از زبان مریم ⭕️
تشکری کردم و
از اتاقش بیرون اومدم
نمی دونم چرا اما انگار خوشحال شدم از تعریفش دوست داشتم از طرفش مورد تحسین قرار بگیرم برام یه حس افتخار قدرت بود
یکمی دیگه کار کردم
ساعت ۸ شب شده بود ساعت کاریم تموم شد رفتم که رفتنم و به آقای جزائری اطلاع بدم دیدم اونم
اومد با کیفش از اتاق بیرون
صائب : می خوای برسونمتون ؟
مریم : نه ممنون مهندس خودم میرم با اجازتون خداحافظی کردم و زدم بیرون
چون خونمون نزدیک بود پیاده میرفتم و می اومدم ... وسطای راه بودم که یهو.....😰
ز وصال او غم دارم و غم نیز وصال حال من است :)
✍🏻بــــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
سلام سلام قشنگام خوبین 😍❤️
۳ پارت دیگه تقدیم نگاه های زیبای شما عزیزان دلمممم 🫀🫂
#کنیز_مهدی_فاطمه
سلااام به دخترای گل زینبی😉🫂💘
حال و احوال چطوره قشنگااا؟!🥰❤️🧸
ان شاءالله که روز خوبی رو در پیش داشته باشیممم🥲💗✨
پر از اتفاق های زیبااا و به یاد موندنی🥺💙🖇
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
یا صاحب الزمان🌸
کی شود ظهورکنی آقاااا جانم🥺
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄