eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتا خوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم زیبآ💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟روزی³پست✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من اد جدید هستم ..من رو با « »بشناسید 💚
🌱بسم او🌱 رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت ۱] . . زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود . اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. . داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: . اردوی زیارتی مشهد مقدس . چشم چهارتا شد . یکم جلوتر که رفتم دیدم زده . از طرف بسیج دانشجویی . اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم . گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. . خودم بعدا میرم . معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن. . ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد. . ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. . بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. . یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش . -سلام اقا.. . -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد.. . -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. . -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. . -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! . -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. . -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما. . -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. . -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه.. . -بفرمایید بنده گوش میدم. . -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد.. . -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم.. . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین . ادامه دارد ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت ۲] . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین -لا اله الا الله یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید. -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... . . یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: _سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! _بله خودم هستم. _میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... . تا فردا دل تو دلم نبود... . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده هم هستند. . خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ . -هیچی اشتباهی اومدم... -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس... -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که... -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده... ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:دوستم مینا بود میگفت _بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه _اخه من تو اتوبوسم مینا _بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن _الان میام الان میام.. سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه ولی... ادامه دارد . ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت ۳] تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود. الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تواتوبوس بود بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . _سلام. ببخشید.. هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:. _اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! . -ازاتوبوس جا موندم . -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. . -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. . -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم . -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. . -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام. . -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. . -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم. . -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید. . -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش. . -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی . اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم . هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: . _لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. . سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم _چی شد؟! شما که رفته بودین؟! . هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم . راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) . . حوصلم سر رفت... . هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم . آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند . توی مسیر... ادامه دارد . ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
سه پارت تقدیم نگاهتون❤️🌱
راهیان‌نورراه‌شیفتگان‌و‌اولیای‌الهی‌برای رسیدن‌به‌معراج‌است:))🌱
بهترین درس حضرت زهرا علیهاالسلام برای منتظران این است که امام شناسی را در خود تقویت کنند...✨️🌺 📚ریحانه النبی م.ستوده نیا 💚 ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
estedioii-baroon-sedaye-azoon.mp3
3.07M
بارون بارون صدایِ اذون غروب حرم پیشِ چشمامه🥺💔 ‌▷ ●━━━━━━─── ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻ 💚 ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر دین عاشقانه اس🥺🤍 چقدر به خدا علاقمند میشه آدم.. 💚 ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖❤️🕊◗ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حبیبی...(: ‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚 ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .