eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتاخوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟فورواردقشنگتره✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام گلم🤏🏻 نه من چالش گروهی نمی گذارم🫀
رفیق! حواست به جوونیت باشه نڪنه پات بلغزه قراره با این پاها تو گردان صاحب‌الزمان"عج" باشی :)🌿
پلاڪش را برای ما جا گذاشت تا روزی بدانیـم از جنس ما بود. هویتش خاکے بود، اما دلش را به آسمان زد...🌱✋🏼
جاےخالےطُ‌هیچ‌وقت‌پُرنمیشود اماراهِ‌طُ‌تاابدادامہ‌خواهدداشت.🥺💓 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‹بہ‌قول‌شھید‌ابراهیم‌هاد؎: مُشڪِل‌مـٰااینـھ‌ك‌برـٰاۍِرـضایَٺ‌ همہ‌ڪارمیڪنیم‌جزرـضاۍِ‌خـدا🌿..
و‌قسم‌بہ‌تک‌تک‌سال‌هاۍ‌غیبتَت‌ دارند‌ضرر‌میکنند‌مردم‌دنیآ‌بدون‌تو..!🥲🤍 💕✨
🌱بسم او🌱 رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت۱۳] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید. . تق تق . -بله..بفرمایید . -سلام اقا سید . تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : _سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت انگار جن دیده . نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. . -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. . -چشممم...ممنونم . دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست... . از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام . -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای . -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست . -چرا؟! چی شده مگه؟! . -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! . -هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه . -چی؟! . -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم . -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟! . -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟ . -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست . -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟! . -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست . در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم . -ریحانه؟!چی شد؟! . -ها ؟!؟...هیچی هیچی! . . -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! . -هااا؟!...نه . -ریحانه خر نشیا. اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن .اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن . -چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو . -خدا شفات بده دختر . -تو توی اولویت تری . -ریحانه ازدواج شوخی نیستا . -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! . -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن . -بروووو . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم . ادامه دارد..... ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
🌱بسم او🌱 رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت۱۴] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن. . اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم . وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: . -سلام سمی . -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم . -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم.. چیا میخواد؟! . -اول خلوص نیت . -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم . -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری . -اولی چیه؟! . -خلوص نیت دیگه . -میزنمت ها . -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من ... خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن.. . یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: . -ریحانه .. -بله؟! . -دختره بود مسئول انسانی . -خوب . -اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا . وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟! . -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش...ولی!! . .-ولی چی؟! . -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی . وقتی گفت دلم هری ریخت.. و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! . -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن . -دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن . -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه .. توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم.. و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. . . -مامان؟ . -جانم . -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! . -اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی . بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! . -هیچی...چیز مهمی نیست . مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم . -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم . بابا: هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. . ادامه دارد.... ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
🌱بسم او🌱 رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت۱۵] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• . -نه پدر جان...منظور این نبود . مامان:پس چی؟! . -نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم . پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟! . مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها . -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن. . -هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم . بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده . -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن.. . -مگه من برا اونا زندگی میکنم؟! . -میگم حرفشو نزن . . با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم . نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم . ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. .بالاخره فرمانده هست دیگه . فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: . تق تق . -بله بفرمایید . -سلام . -سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. . -نه اخه با خودتون کار دارم . -با من؟!؟چه کاری؟! . -راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم . _چه خوب.چه مشکلی؟! . -اینکه.. اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم.میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! . -راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! . -اره دیگه . _خواهرم ،چادر خیلی داره ها... خیلی... چادر که خواهر... بلکه ماست... میدونید چه قدر برای همین ریخته شده؟؟چند تا ؟!چادر گذاشتن میخواد نه اجازه. ولی همینکه شما تا اینجا به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با و قلبی انتخاب کنین نه به خاطر مردم. . ادامه دارد..... ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .