eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
63 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – چیه ؟ نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟ بلند شد اومد طرفم . رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي . شونه اي بالا انداختم . من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم . رضوان دستی به شونه م کشید . رضوان – آفرین . حالا می شه گفت نمازت براي خداست . با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم . من – گشنمه رضوان . لبخندي زد . رضوان– هر کاري اولش سخته . سري تکون دادم . من_فعلا از سخت سخت تره . و رفتم به سمت دستشویی . بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم . بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم . مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت . مامان – تو کی بیدار شدي ؟ نگاهش کردم . من – سلام . ظهر به خیر . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه . بعد هم گفت . مامان - چیزي نمی خوري ؟ حق به جانب گفتم . من – روزه ام . مامان – می تونی تحمل کنی ؟ من – سعی می کنم. و دوباره از ضعف دلم گفتم . من – ولی من گشنمه . مامان سریع گفت . مامان – بیا یه چیزي بخور . کمی از جام بلند شدم . ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم . من – نمی خورم . ولی گشنمه . و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم . مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد . رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام . رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی . من – اصلا حال هیچ کاري رو ندارم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود. این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟ با کمك عمه و مامان طاهره و باباجون امیرمهدی رو سوار ماشین کردیم و بعد از قرار دادن ویلچر تو صندوق عقب ماشین حرکت کردیم. محضری انتخاب کرده بودن که پله نداشته باشه و بتونیم امیرمهدی رو راحت ببریم داخل. نرگس تو اون مانتو شلوار سفید رنگ ، و با اون آرایش اندك واقعاً شبیه به عروس ها شده بود . به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود. دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد بیرون آوردم و دادم دست رضوان . و زیر گوشش گفتم: من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته. خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت: رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي. و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد. برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم. حضورشون قوت قلب بود برام. آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش اهمیتي نداشت ؟ همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟ قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍