💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
من – چیه ؟
نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟
بلند شد اومد طرفم .
رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي .
شونه اي بالا انداختم .
من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم .
رضوان دستی به شونه م کشید .
رضوان – آفرین . حالا می شه گفت نمازت براي خداست .
با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم .
من – گشنمه رضوان .
لبخندي زد .
رضوان– هر کاري اولش سخته .
سري تکون دادم .
من_فعلا از سخت سخت تره .
و رفتم به سمت دستشویی .
بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم .
بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم .
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت .
مامان – تو کی بیدار شدي ؟
نگاهش کردم .
من – سلام .
ظهر به خیر .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه .
بعد هم گفت .
مامان - چیزي نمی خوري ؟
حق به جانب گفتم .
من – روزه ام .
مامان – می تونی تحمل کنی ؟
من – سعی می کنم.
و دوباره از ضعف دلم گفتم .
من – ولی من گشنمه .
مامان سریع گفت .
مامان – بیا یه چیزي بخور .
کمی از جام بلند شدم .
ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم .
من – نمی خورم .
ولی گشنمه .
و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم .
مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد .
رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام .
رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .
من – اصلا حال هیچ کاري رو ندارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود.
این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟
با کمك عمه و مامان طاهره و باباجون امیرمهدی رو سوار ماشین کردیم و بعد از قرار دادن ویلچر تو صندوق عقب
ماشین حرکت کردیم.
محضری انتخاب کرده بودن که پله نداشته باشه و بتونیم
امیرمهدی رو راحت ببریم داخل.
نرگس تو اون مانتو شلوار سفید رنگ ، و با اون آرایش اندك واقعاً شبیه به عروس ها شده بود .
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و
مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من
بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد
بیرون آوردم و دادم دست رضوان .
و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي.
و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام.
آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش اهمیتي نداشت ؟
همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم
های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍