🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت313
آرش🙍🏻♂
وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدهام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزهایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست...
ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم.
دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادهام منصرف میشوم.
آن روز که سبدگل نرگس را برای عذرخواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یادآوری شود.
از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل میگفت برایش آرامش میآورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام میشوم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون امدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند.
صدای جیغ و داد مژگان را میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد.
باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم:
–چی شده؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
– فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره.
–چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
–زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان روزورکنه که خونه ایی روکه چندسال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده وکنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
–خب بفروشن سهم اون روبفرستن.
–خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه روبفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
–خواهر مژگان راضیه؟
–مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتا بیاد وراضی به فروش بشه.
باعصبانیت گفتم:
–اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره...
به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید:
–آرش جان کاری داری؟ صدای عربدهی فریدون از پشت خط میآمد:
–اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
–چی واسه خودت داری می بافی...
کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت:
–مژگان روراضی کن خونه روبفروشه، اینجا گیرم.
–دوباره اونجا چه گندی زدی؟
–به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده.
–تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟
پوزخندی زد و گفت:
–توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته.
–دهنت روببند درست حرف بزن.
–حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیرنیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد.
باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم:
–این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم:
– این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت:
–به خدا هیچی، می خواداعصابت روخردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
–اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن.
از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا میکشاندم و لو میدادمش.
–مژگان.
–جانم.
روی تخت مادر نشستم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشم هایش بیرون زد.
–هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره میکشید.
–میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟
مژگان کمی جا خورد و پرسید:
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت314
–چرا؟ اون خونه حق منم هست.
–تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه روازت می گیره، با هزارترفند و کلک. شده به زور، مگه نمیگی دیونس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط.
–چه شرطی؟
بااحتیاط گفتم:
– این که با راحیل کاری نداشته باشه. فکر نمیکردم اینقدر کینهایی باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره.
اخم هایش در هم شد و کنارم نشست.
–انگار فریدون قضیهی شمال را برایش تعریف کرده بود چون گفت:
–فریدون میگفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، میگفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه.
– کی؟ مگه چی بهش گفته؟
شانهایی بالا انداخت و گفت:
–چه میدونم. بعدشم مگه قرارنشد دیگه به راحیل فکرنکنی واسمش رو نیاری؟
–من دیگه حرفش رو نمیزنم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه دراتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقعها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟
سکوت کردم و او ادامه داد:
–آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمی کنه. اصلا اون اسم تو میادقاطی میکنه، میگه دیگه نمی خوام اسمش روبشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو...
سرم را به طرفش چرخاندم وچشم هایم را ریز کردم.
–مگه اون روز حرفهای دیگهایی هم زدید که بهم نگفتی؟
–نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمیخواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که امد دنبالش راحیل اونقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه.
جدی و آرام گفتم:
–حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه.
عصبی دستش را گذاشت روی پایم و گفت:
آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل میکنی؟
سرم را تکان دادم.
–آره. سعی می کنم، فقط یکی دو هفتهایی بهم وقت بده.
دستم را گرفت و گفت:
–قول دادی ها.
کلافه گفتم:
–باشه دیگه، دستم را از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم. باید می رفتم جایی که هیچ کس نباشد باید نفس می کشیدم...
بی هدف راه می رفتم. بعد از مدتی که خسته شدم.
راه رفته را برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام راندم.
همین که رسیدم صدای اذان از حسینیهی آنجا بلند شد.
یادم امد یک بار از راحیل پرسیدم:
– حالا اگه یک ساعت بعداز اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمیکنه. جواب داد:
–آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه. اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمان بازه.
بهش خندیدم وگفتم:
– حالا درآسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا ازاین کلون دارهاست؟ اونم خندید و گفت:
–نه بابا احتمالا اشاره اییه، شایدم از این کُد دارهاست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان. بعدجدی شد.
–فکر می کنم موقع اذان همه ی انرژیهای مثبت میان به طرف زمین وما با نمازخوندنمون سروقت، می تونیم جمعشون کنیم، حالاهرچقدر دیرتربرسیم کمتر نصیب می بریم. قیافه ام را برایش خنده دار کردم و گفتم؛
– چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟
لبخندمیزنه ومیگه:
–آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم.
وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم. نمیدانم این صدای اذان چه داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش را تداعی میکرد.
بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیه ی راحیل را که همیشه همراهم بود را از جیبم درآوروم، همیشه بوی دستهایش را میداد. بوی یاس موهایش را...مادر میگفت موهایش را کوتاه کرده. پس تلاش میکند برای فراموش کردنم. من هم باید سعی کنم. تسبیح را به نیت خودش کنار جعبهی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان را چه کنم."
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت315
شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خانه سراغ سارنا را گرفتم.
مژگان گفت :
–خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشه ها. خیلی نق زد تا خوابید.
شاید بدترین جملهایی بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم میتوانست بشنود. شاید هیچ وقت این خانه پر از صدای سارنا نشود. چیزی که مادر همیشه آرزویش را داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخنهایش را سوهان میکشید. صدای تند موسیقی آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا را پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از آنها گفت ممکن است به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند در دوران بارداری هم باشد. یادم آمد که مژگان در آن دوران موسیقیهای تند و رپ زیاد گوش میکرد. البته همیشه گوش میکرد.
مادر نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید:
–شامت رو گرم کنم؟
باسرتایید کردم و در اتاقم را که همیشه قفل بود را باز کردم و داخل شدم. پرده را کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم را قفل میکردم تا کسی وارد نشود. میترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم در اتاقم حس میکردم را مثل بقیهی چیزها از من بگیرند.
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفسهای مادر که دیگر سخت میرفت و میآمد فهمیدم وارد اتاقم شده است.
–مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمیشنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم.
بعد روی تخت نشست و بغض کرد.
–آرش من به جز تو دیگه هیچ کس روندارم. منم مادرم می فهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چاره ایی نداشتیم.
می دونم تو به خاطر من، به خاطرسارنا، به خاطرشادی روح برادرت موندی پیشمون، می تونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی.
کنارش نشستم.
سرم را به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربان صدقه ام رفت و آرام گفت:
– بعد از کیارش همه ی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همهی خانوادهاش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن.
سرم را پایین انداختم.
–اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل میخواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم.
مادر گفت:
– اولا مژگان میتونست بچهاش هم برداره ببره، می تونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چارهی دیگهایی داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول میکرد، بعد توی زندگی کم کم میکشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. اینقدر اذیت نمیشدی.
چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمیتوانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظهاش را بکنیم. مادر فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایدهایی ندارد فقط باید راضی بود. بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد.
زمزمه وار گفتم:
–شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم.
مادر منتظر نگاهم کرد و گفت:
–مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش.
–مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه. بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
– به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شمانگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید.
مادر لبخندی زد و گفت:
–الهی من قربونت برم. انشاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمیدونه.
بیا بریم شامت روبخور.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀