eitaa logo
هیأت دختران حیدری
414 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
950 ویدیو
22 فایل
حیدری ام حیدری، مدافع رهبری💚 ✋بچه های بابا حیدر دور هم جمع شدیم که انشاالله سکوی پروازی باشیم برای یاری مولامون 😍❤️ شیعه به دنیا اومدیم که موثر در تحقق ظهور مولامون باشیم ✨ ارتباط بامدیر♾ @yazahral_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 خبری با عنوان «برائت خواهر رهبری از جمهوری اسلامی» مربوط به ٣۵ سال پیشه! شبکه های ضد انقلاب با انتشار خبری مدعی شدند که شخصی به نام بدری خامنه ای از جمهوری اسلامی برائت جسته است! این درحالی است که بدری خامنه ای همسر شیخ علی تهرانی از حامیان گروهک منافقین است که دهه شصت به عراق و ترکیه فرارکردند و امام خامنه ای حاضر نشد به خاطر نسبت خانوادگی درخواست کمک و فرار از قانون آنها را بپذیرد. شیخ علی تهرانی چندی پیش به عنوان یکی از مصادیق جمله معروف حاج قاسم سلیمانی که گفت: والله هرکس با جمهوری اسلامی دشمنی کرد عاقبت به خیر نشد، در اوج بد عاقبتی مرد و حالا رسانه های ضد انقلاب خبری با عنوان برائت اینها از جمهوری اسلامی منتشر می کند! در سالهای گذشته برخی دیگر از اعضای خانواده شیخ علی تهرانی در چرخشی از سمت منافقین به سمت پهلوی، برای فرح پهلوی شعر عاشقانه می فرستادند. بنابر این اساسا برائت چند نفر با تفکرات التقاطی و انحرافی از جمهوری اسلامی، در حالی که مردم و نظام آنها را طرد کرده اند بیشتر یک جوک است. 🔺خط انقلاب تا ظهور🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه توان مانده که نالیم و نه گریه ، نه سخن ... نوحه خوان ! مادر ِما رفته بیا نوحه بخوان 💔! - حی علی العزا ..!
‏طرف نوشته بود آمریکا مریخ رو فتح کرده، ما هنوز فکر اینیم با پای چپ بریم دستشویی یا راست! خواستم بگم شهید شهریاری با پای چپ می‌رفت دستشویی، انگشتر عقیق هم دستش داشت و نماز شب هم میخوند، مشکل بسیار مهمی مانند غنی سازی ۲۰ درصد اورانیوم رو هم یک تنه حل کرد! مشکل از پای چپ و راست نیست رفیق، مشکل از مغزهای پوسیده عاشقان غرب هست، یعنی آنهایی که هیچ خدمتی برای کشور نداشتند جز خود تحقیری و...!/
صدای قدم‌های روضه‌ی آستین بر دهان فشردن و گریستن پسری می‌آید... 🖇🏴
فاطمیه‌ی امسال، با فاطمیه‌های قبل فرق می‌کند! ما چادرکشیدن را به چشم دیده‌ایم..🥀 🖤
اَیْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاٰحِ وَ الرِّضٰا... کجاست آنکه پریشانی‌های خلق را اصلاح و دل‌ها را خشنود می‌سازد؟ 🖇🏴
1_2271695070.mp3
4.74M
سلام ای مادر ...✋ 🌼🍃 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعتقاد ما این است: هر خون ایرانی که از هر طرف این ماجرا ریخته شود، انتقامش را باید از اسرائیل گرفت @dokhtarane_heydary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور✨ اول اینجارو بخون👇🏻👇🏻 🔥 کانال: مسابقه رمان و فراخوان ___________________________ رفقا یه رمان جدید میزاریم از امشب به نام علاوه بر واقعی بودن داستان اخر این رمان با تموم رمان هایی که تا الان خوندی متفاوته پس بهت پیشنهاد میدم تا آخرشو بری روزی 3 پارت میزاریم امیدواریم خوشتون بیاد🌺 🦋 هر شب به جز جمعه شب ها ساعت 20🌹🌹 بقیه مطالب کانال گم نشه👇👇 🦋روزانه 🦋 جمعه ها 🔴 🔴 🦋 دوشنبه ها @dokhtarane_heydary
یک جمله باخدا ☘✨ @dokhtarane_heydary
شخصیت ها و اسامی این داستان فرضی هست اما محتوای این داستان کاملا واقعی ●﷽● با هوای سردی که به صورتم خورد سردم شد و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم🥶 همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم 😖 حالا یه روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده🙄 لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل🧤🧣 مسیر هم که تاکسی خور نیستش🚕 اه اه اه😢 کل راه رو مشغول غر زدن بودم 😫 اینقدر تند تند قدم برمیداشتم که نفسهام به شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود🗣 اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای 😵 با احتیاط قدم بر میداشتم🤐 یکخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه و قدم به قدم همراهم میاد😥 به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه توهم به نظر میرسید😰 قدمامهامو تند کردم و به فرض اینکه یه آدم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم 😱 از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌🤕 آب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم 😨 تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم بر دارم نشد 😰 چاقوشو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟🤭 لحن بدش ترسم و بیشتر کرد😰 از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت😢 خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده😣 اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟😰 چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن 🤑 با دستای لرزون کاری که گفت و انجام دادم‌😪 وسایل و که داشتم میریختم پایین🎒 چشمم خورد به آینه شکسته تو کیفم 🧷 به سختی انداختمش داخل آستینم🥼 کیف پولم و گذاشت تو جیبش 💴 بقیه چیزای کیفمم یه نگاهی انداخت و 👀 با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون سر تا پام و با دقت برانداز میکرد🙎🏻‍♀️ چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد🤢 دهنش بوی گند سیگار میداد🚬 با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون 🤨 حس کردم اگه یه دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم 🤮 آب دهنم ‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش 😠 محکم با پشت دست کوبید تو دهنم😶🥺 و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه آدم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه😏 فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم🧕🏻 از عذابی که داشتم میکشیدم 😖 بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم 😬🤫 وقتی دیدم تو یه باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد 😃 دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم🏃🏻‍♀️ از شانس خیلی بدم 🤦🏻‍♀️ پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین 🤕🙎🏻‍♀️ دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود😖 به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم 😣 گریه ام به هق هق تبدیل شده بود 😭 هم از ترس هم از درد 🥺 اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم🤭 بلندم کرد و دنبال خودش کشوند🙎🏻‍♀️ هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد🗣 همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد👨🏻 مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود🙎🏻‍♀️ چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم 🔪😰 یهو ... ... | نویسنده✍️ @dokhtarane_heydary
: ♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 @dokhtarane_heydary
: ♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ ⃣ °•○●﷽●○•° دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم ______________ تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... __________ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم بھ قلمِ ــ🖊 💙و 💚 @dokhtarane_heydary
هیأت دختران حیدری برگزار می‌کند ✨✨✨🌸🌸 @dokhtarane_heydary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایم!!! بیا پناهِ روزهای سختم باش، قندِ ساعات شیرینم، آرامشِ دقایق طوفانی‌ام، فراغتِ ثانیه‌های خستگی‌ام، شانه‌ی غم‌خوار لحظات غمناکم، بی تو تمام این‌ها به یغما می‌رود... بیا و جبران کن نفس‌گیری‌های روز و دلتنگی‌های شبانه را؛ آری بیا قندچین دردهایم باش، بی تو سختی روزها هیچ می‌شوند، در مقابل شب‌هایی که قصد جانم را دارند!💫💙 @dokhtarane_heidary
معبودم برای تو که کاری نداره دست منو ول نکن تو تاریکی های معصیت 🍁💛 @dokhtarane_heydary
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد . دوسشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در آوردم، زوم کردم و عکس گرفتم. یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد که با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد. فکرم مشغول شده بود. نفهمیدم کی رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بهش که آروم گفت: معلوم نیست ملت حواسشون کجاست؟! بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش آب کشیده شدم. .... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄