eitaa logo
هیأت دختران حیدری
396 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
989 ویدیو
24 فایل
حیدری ام حیدری، مدافع رهبری💚 ✋بچه های بابا حیدر دور هم جمع شدیم که انشاالله سکوی پروازی باشیم برای یاری مولامون 😍❤️ شیعه به دنیا اومدیم که موثر در تحقق ظهور مولامون باشیم ✨ ارتباط بامدیر♾ @yazahral_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رعایت حجاب، پاسداشت خون شهداست. برای چـــادر باید به آسمان نگاہ ڪرد برای چادر و حجابت🦋 به ڪنایه اطرافیان نگاہ نڪن! آسمانی شدن بها دارد! یادت باشد: بهشت را به بها می دهند🌱 نه به بهانه... @dokhtarane_heydary
🔘 داستان کوتاه "رنجیدن از رفتار" روزی "سقراط حکیم" معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ "علت ناراحتیش" را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با "بی اعتنایی" و "خودخواهی" گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم... سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری "ناراحت کننده" است!! سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از "درد وبیماری" به خود می پیچد، آیا از دست او "دلخور و رنجیده" می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ "آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!" سقراط پرسید: به جای دلخوری چه "احساسی" می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس "دلسوزی و شفقت" و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها "جسمش" بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است "روانش" بیمار نیست؟ اگر کسی "فکر و روانش" سالم باشد هرگز "رفتار بدی" از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او "طبیب روح" و "داروی جان" رساند!!! پس از دست هیچکس "دلخور مشو" و "کینه به دل مگیر" و "آرامش" خود را هرگز از "دست مده" و بدان که؛ هر وقت کسی "بدی" می کند، در آن لحظه بیمار است! @dokhtarane_heydary
🙃 استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید :))) گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشۍ؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا خدا زیادڪن..!🌱 @dokhtarane_heydary
امشب وفات خانم حضرت ام البنینه .... امشب هم یکی از شباییه که میتونید حوائج سنگینتو بگیریدا ... زرنگ باشید التماس دعای فراوون @dokhtarane_heydary
امام علی علیه‌السلام می‌فرماید : « زبان درنده‌اى است كھ اگر رهايش كنى بھ تو آسيب مى‌رساند و تو را مى‌دَرَد !» - حکمت 60 ، نهج البلاغه🌱 @dokhtarane_heydary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰ویژگی مهم شخصیت خانم ام البنین سلام‌الله‌علیها 🔹خانم ام البنین سلام الله علیها دارای یک _شجاع بودند و محیط شجاعانه ای را برای تربیت فرزندان خود فراهم کرده بودند. 🔸روشن است که وقتی مادری ترسو و بزدل است، بچّه ها نیز بزدل بار می‌آیند؛ ولی مادری که شجاعت داشته باشد و از خودش رفتارهای شجاعانه نشان دهد، بچّه ها نیز در این محیط شجاع پرورش پیدا می‌کند. بنابراین، یک ظرف است برای پذیرش تربیت بهتر. 📝استاد تراشیون ◾️وفات شهادت گونه ام العباس ، حضرت فاطمه ام البنین (سلام الله علیهم) تسلیت باد .
ھَمیـن‌چادرۍ‌کِہ‌بَر‌سَـر‌توسـت دَر‌کربـَلا‌،حَتۍ‌با‌سَخـت‌گیرۍ‌هاۍ یَزیـد‌،‌از‌سرزیـنَب‌نیوفتـٰاد پَس‌از‌امـٰانت‌زھرا‌حفـٰاظَت‌کُن..✌️🏻!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@dokhtarane_heydary
هیأت دختران حیدری
#قسمت_پنجاه_وهشت چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه کردن ورق
"فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه. ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم . دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم. رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌و یادم میرفت . کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت . بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم میکرد. سرم و با دستام فشردم دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم . انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه . رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم. مامان واسم عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم . مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون. با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم. حس میکردم نفسام منظم نیست. واقعا هم نبود . ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود. پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید. بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم. برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس زا بود مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن. کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام. شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام. نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن یه خورده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم. دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس. دوباره تنظیم وقت کردم . تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم . خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام . با بهت سرمو آوردم بالا . آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت : وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه . سرگیجه گرفته بودم . دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن. نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت ...! فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشک‌میریختم. رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه. چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم. با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدید یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم. به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم و چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد. چشمای بازم رو که دید گفت : چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون. @dokhtarane_heydary