eitaa logo
]|I{•------» دختران زینبـے «------•}I|[
42 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
92 ویدیو
127 فایل
🌸تم🌸پروفایل🌸والپیر🌸استیکر🌸چالش🌸مطالب ناب مذهبی🌸رمان های جذاب.🌸اوریگامی🌸خلاقیت🌸بیوهای خاص🌸کانالی مخصوص دختر مذهبی ها🌷 کپی=معرفی کانال به دوستان و تبلیغ برای کانال.🌷 ادمین کانال❤️ @ya_hoseyn5
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر به هوای جمکرانت محتاجم💚💦 @dokhtaranezeynaby2❤️💜
•••🌸••• ·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• ‌‹🤍💌› همیشه امیدتان به خدا باشد خدا به تنهایی برایتان کافی است در همه حال به اون اعتماد کنید . .! ·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• 🌸🌱 |•°🌚🌝°•| @dokhtaranezeynaby2
من برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم؛ جلب رضایت خدا؛😉 آرامش روانی؛😌 انقراض بی بند و باری؛🙃 آرامش فردی و اجتماعی؛😌 تقویت تمرکز؛🧠 تحکیم بنیان خانواده؛👨‍👩‍👧‍👦 کاهش خیانت و نا امنی؛😌😉 شکر نعمت زیبایی؛🤲🏻 و... /ʝסíꪀ➘ @dokhtaranezeynaby2
🔖برای شدن .. هنر لازم است❕ هنر بہ ← خدا رسیدن..🦋 هنر ڪشتن ← نَفس.. 🌻 هنر ← تَهذیبــ ..🌸 ◈ تا هنرمند نشویم...🎨 ◈ شهيد نمے شویم...🚫 «شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم🌿» /ʝסíꪀ➘ @dokhtaranezeynaby2
『🍊🌿✾』 • • وٺوبڪرٺرین منظره ای مثل درخت پرٺقال کھ درپاییزبھ بارنشستھ باشد( : 🌱 [🧡] @dokhtaranezeynaby2
M.p: آسمانےهـا بہ‌شهادت ‌نمے‌رسند این‌ خاکےهـا هستند کہ ‌لایق‌شهـادت‌اند😇 @dokhtaranezeynaby2
وقت رمان ☺️❤️💜
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی‌ام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: – فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. من هم نوشتم: –زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. _باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه‌ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین... –باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت: –کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. – مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند. با صدای سارا از فکربیرون امدم. –کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم. به سارا گفتم: –تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که... باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: –یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کردو گفت: –منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانه‌ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند. پاتند کردم طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. –خانم رحمانی. برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: –آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم. تمام مسیر خانه‌ی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟ ... @dokhtaranezeynaby2❤️💜