🟢 صحبت های آقای صائبی
یکی از اساتید عالی لیگجت در مورد تصمیمگیری👌🏻✅
❀ گروه فرهنگی دختران حریرا ❀
##مسافر_عشق ❤️🌱 #پارت_134 پلک های سنگینم رو بزور باز کردم و اولین چیزی که دیدم دو تیله مشکی نگرانی ب
#مسافر_عشق ❤️🌸
#پارت_135
بعد از چند هفته :
یک هفته دیگه عروسی مونه و من کلی استرس دارم اما نه استرس هایی که یک عروس داره دیگه فکر و ذهنم پی خرید فلان لباس و فلان مدل و رنگ نبود فقط و فقط استرس داشتم که ابراهیم برمیگردد یا نه ! دلم ندا میداد که برگشتنی نیست ولی بازم رگه هایی از امید در وجودم زنده بود . مهدیار سعی میکرد مرا ازین حال و هوا در بیاورد ولی من خوب می دانستم که چقدر برای خودش هم سخت بود و چقدر در تنهایی هایش اشک میریخت فکر میکرد متوجه نمیشم من هم به روی خودم نمی آوردم! مهدیار حالش خوب نبود فقط تظاهر میکرد و آنهم فقط برای روحیه دادن به من ..
اما من تصمیمم را گرفته بودم اینکه قوی باشم و به گفته ی ابراهیم عمل کنم 🌱
که فردا روزی از من گله مند نباشد حداقل به عنوان یک خواهر میتوانم آخرین درخواست هایش را قبول کنم سخت است اما از حضرت زینب و امام زمان میخواهم این صبر و استقامت را به من عطا کنند ..
این چند هفته هیچ ارتباطی نداشتیم و کاملا از او بی خبر بودم ! حتی سپاهیان هم دیگر به من چیزی نمی گفتند مثل اینکه عملیتشان این بار خیلی فرق میکرد و خیلی محرمانه تر بود .
#انا_علی_العهد
🏴 مراسم گرامیداشت شهیدان سید حسن نصرالله و سید هاشم صفی الدین
تلاوت مجلسی قرآن کریم :
آقای جلال مومن
آقای جلیل جاودان
🗣 سخنران:
حجت الاسلام والمسلمین فاطمی
🎤 با نوای ذاکر اهلبیت:
کربلایی علی اکبر کاوه
🗓 پنجشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۳۰
👈 مکان: مجتمع حسینیه و مهدیه بیلند
▫️پایگاه های مقاومت بسیج بیلند
▫️دهیاری و شورای اسلامی بیلند
▫️هیئت فرهنگی مذهبی سیده زینب (س)
▫️مجتمع حسینیه و مهدیه بیلند
.
هادی تویی
گم شده در جاده ها منم !
چشمم به لطفِ توست ؛
که پیدا کنی مرا ... 🕊🌱
.
❀ گروه فرهنگی دختران حریرا ❀
. هادی تویی گم شده در جاده ها منم ! چشمم به لطفِ توست ؛ که پیدا کنی مرا ... 🕊🌱 .
.
کم کم داریم به نفسای آخر شعبان نزدیک میشیم ،
بیا تو این روزای باقی مونده اعمالمون رو نذر رسیدن به آغوش یار کنیم رفیق ❤️🌱
#شبتبخیر
.
❀ گروه فرهنگی دختران حریرا ❀
#مسافر_عشق ❤️🌸 #پارت_135 بعد از چند هفته : یک هفته دیگه عروسی مونه و من کلی استرس دارم اما نه استرس
#مسافر_عشق 🌸🌱
#پارت_136
چند روز بعد :
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم امروز عروسی منه و ابراهیم نیومد که نیومد ... حرف مردم رو کجای دلمون بزاریم ..نمیگن برادرش نیومده مجلس عروسیش ! مهدیار و خانواده اش همه چیز را تدارک دیده بودند تالار و مهمان ... خانه مان آماده شده بود و هر روز با کمک فاطمه میرفتیم و جهیزیه ساده ام را میچیدیم ..
از جایم بلند شدم و دست و صورتم را شستم و برای ابراهیم نامه ای نوشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم صبحانه سبکی خوردم و دوش گرفتم ..
مهدیار اومد دنبالم که بریم آرایشگاه
سلامی دادم که گفت : سلام قشنگم چطوری؟
لبخندی زدم و گفتم: خوبم شما چطور ؟
مهدیار پرانرژی گفت : عالییی
ادامه داد : راستی هدیه ابراهیم برای عروسیمون برداشتی؟
متعجب گفتم : نه هدیه چی؟
گفت : مگه یادت نیست گفته بود تو کمدم براتون هدیه گذاشتم اگه تا روز عروسی نیومدم برین بردارین
با لبخند گفتم : آره راست میگی یه لحظه صبر کن برم بیارم ..
سمت خانه میروم که مامان صدا میزند: چرا برگشتی ؟
_چیزی جا گذاشتم مامان جانم !
مستقیم به اتاق ابراهیم رفتمو و جعبه رو برداشتم و با احتیاط گذاشتم داخل کیفم و سریع به سمت ماشین رفتم و سوار شدم
مهدیار خوشحال گفت : بنظرت چیه ؟
_نمیدونم بازش کنیم میخام اولین کادوم کادوی ابراهیم باشه ...
.🤍🌱.
امشب با دخترای حریرا دورهم یه گپ و گفت صمیمی داشتیم و کلی برنامه ریزی😍❤️
یه برنامه توپ تو راهه ...😎
#ماهرمضان🌙
منتظرش باشید که حیفه از دست بدید...👌😉
.