💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفشهای اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت:
"خداحافظ مامان، خداحافظ خونهی قشنگ بچگیهام"
در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد. گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد و گفت:
_ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید:
_سلام خانم کریمی، کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیمساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: _من معذرت میخوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سر خیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند. پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدمهایی بلند شروع به راه رفتن کرد..
از کوچه که خارج شد، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت. آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او میخواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود. ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف میکرد گفت:
🔥_چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر تو چشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود.. قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن... سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود، چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...
دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی،اونم کجا؟ انگلیس!! جایی که به مخیله ی هیچکدام از اطرافیانش نمیگنجید... لبخند کمرنگی رو لب های این #دخترک_ساده_اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ماشین در تاریکی شب در جادهای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که برمیآمد به نزدیکیهای مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند، فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد #برگرد.... هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در #تخیلاتش غرق میشد و آیندهای #رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش میآورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه میکرد..
اما اینک در این تاریکی شب، در این روستای مرزی دور افتاده، باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.کمی جلوتر، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر میآمد درختی تنومند است، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس، صدای آقای حبیبی بلند شد:
🔥_کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟! کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم...
و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوشهایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمیداشت، رو به سحر گفت:
🔥_اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیادهروی، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت:
_اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت:
🔥_با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت:
_اوه راست میگین،اصلا حواسم نبود
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: _آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت:
🔥_تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمیشناخت....
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
آقای حبیبی درحالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطهای نامعلوم در تاریکی شب حرکت میکرد و سحر هم مانند مجسمهای مسخ شده به دنبالش روان بود.. حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم میشود و حسی قویتر او را به رفتن تشویق میکرد..
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد. قدمهای آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو، نور چراغ قوهای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد، نوید رسیدن میداد. کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد و گفت:
🔥_دیر کردی آقا...
و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :
🔥_این دخترای بیچاره حیرون شدند
و با این حرف، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند. آقای حبیبی بدون گفتن هیچ حرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیرزبانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد. حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت:
_سلام عزیزم، من سارینا هستم
و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد و گفت :
_منم نازگل هستم
و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت:
☘_سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت:
_خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت:
🔥_دخترا هل نشین، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین، میتونین کف قایق بشینین خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد. قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد.
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش میافتد...اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربهای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت:
_سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست، خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت:
"براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد."
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد. قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت. با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد..قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت:
🔥_دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت:
☘_آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پلههای معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید. پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کولهاش را به کول زد که آن مرد گفت:
_کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید. بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود. چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود. ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.!!
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رو؎ِدیوارِدِلَمحَڪشُدِهبـٰاجُوهَرِاَشڪ، پِسَرِفـٰاطِمِہ؏َـجِِللِوَلیِڪَالفَرَج!(:💔"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیٰااَبٰاصٰالِحالمَهدی‹عج›✨🕊
#امام_زمان
#مذهبی
بہ یڪے از دوستاش گفتم:
جملہای از شهید بہ یاد دارید؟!
گفت: یڪبار ڪہ جلوی دوستانم قیافہ گرفتہ بودم
ابراهیم ڪنارم آمد و آرام گفت:
نعمتے ڪہ خداوند بہ تو داده
بہ رخ دیگران نڪش...!
#شهیدابراهیمهادی
عاشقِ امامحسین(ع) بود
و باور داشت که همه چیز
در عزاداری آن حضرت خلاصه میشود..
#شهید_احمد_کاظمی