•-🕊⃝⃡♡-•
#بیو_گرافی
|••💗خوشبحالاوندلے
کہدرککردبزرگترین
گمشدهزندگیش . . .
امامزمانشھ :))🙂
#امام_زمان_(عج)
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کوتاه "ممنون که تذکر نمی دهید...!"
با سکوت خود در خطای دیگران شریک می شویم. به همین سادگی!
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#فیلم_کوتاه
🆔 @aamerin_ir
میگوینـد یک دست صدا ندارد! ولی ما از ماجـرای شهادت حضرت زهـرا سلاماللهعلیها چنین آموختیـم کہ صداۍ دستی کہ براۍ یارۍ امـام زمـان(عـج) بلند شـود، در گوش زمین و زمان میپیچـد✋🏻
حتی اگر شکسته باشد🥀
آرے فاطمـه تمـام سپاه علـی بود🍃
#بی_تفاوت_نباشیم
🏴 @aamerin_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخوای حضرت زهرا سلام الله علیها رو بشناسی این یک دقیقه کلام رهبر رو بشنوید
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔بابا کجایی...
فریادهای جانسور دختربچه فلسطینی😭
مرگ بر اسرائیل غاصب
🇮🇷
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لالالالا لالا لالا محسن جان
لالالالا محسن جان
🎙سید مجید بنی فاطمه
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
تسلیت #امام_زمان
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
بدون رد و بدل شدن حرفی، از چند راهرو گذشتند و سپس مامور پیش روی سحر که خانم هم بودند جلوی در ی ایستاد، تقهای به در زد و سپس با اجازه ای گفت و در را باز کرد، سرش را از لای درز درب داخل برد و گفت:
_جناب آوردمشون...
صدای بم مردانه ای از داخل اتاق به گوش رسید:
_بسیار خوب، راهنماییشون کنید داخل و خودتون هم تشریف ببرید به بقیه امور برسید.
در کامل باز شد و سحر که کلا ماتش برده بود وارد اتاق شد و سپس در پشت سرش بسته شد. سحر با دیدن مردی میانسال که موهای جوگندمی اش او را یاد پدرش می انداخت، روسری را که از عنایت پلیس به او رسیده بود، کمی جلو کشید و چون سکوت حکمفرما بود، برای شکستن این فضا با صدای لرزانش گفت:
_س... س.. سلام
با سلام سحر، مرد پیش رو که پشت میز اداری نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ مینوشت، سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت:
_علیک سلام، بفرما بشین
سحر سرش را تکان داد زیر زبانی چشمی گفت و به طرف صندلی قهوه ای چرمی کنارش رفت و روی آن نشست. مامور پلیس که خیره به حرکات سحر بود گفت:
_خودت را معرفی کن و بگو انگیزهات از شرکت در اغتشاشات چی بود و از طرف چه کسی خط میگرفتی و هدایت میشدی؟
سحر که متوجه بود، دروغ گفتنش کاری از پیش نمیبرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_م.. من من جوانم و خام، یه ذره هیجان داشتم که میخواستم به نوعی فروکش کنه، به خدا خانواده من مقید و مذهبی هستن..
مامور پلیس که انگار این حرفها براش تکراری بود سری تکان داد و گفت:
_آره مشخصه، همون مقید هستند که دخترشون لیدر اغتشاشات شده
و صداش را بالاتر برد و گفت:
_ببینم از کجا خط میگرفتی؟!
سحر که صداش به طور واضح میلرزید گفت:
_پناه برخدا!! لیدر اغتشاشات دیگه چیه؟به جان مادرم من به دعوت یکی از دوستام اومدم و اصلا نمیدونم خط و خط گیری از کجاست... امروز هم.... اونجا... اونجا به تحریک دوستام جو گیر شدم و شعار میدادم وگرنه اگر شما برین پرس و جو کنین میفهمین ما خانواده آبرومندی هستیم..
و سپس بغض راه گلوش را بست و آرامتر ادامه داد:
_پدر و مادرم فکر میکنن من رفتم آموزشگاه زبان، اگر... اگر بفهمن سر از اینجا درآوردم، اولا تیکه بزرگم گوشمه و بعدم ممکنه اصلا سکته کنن...
و بعد نگاه ملتمسانه اش را دوخت به مامور پلیس و گفت:
_تو رو خدا، جون بچههاتون قسم میدم، اینبار از من بگذرین، من قول میدم دیگه همچی جاهایی پا نذارم، اصلا.. اصلا میخوای کتبی بنویسم.
مامور پلیس سری تکان داد و گفت:
_اونکه باید انجام بشه، کتبی بنویسی و وثیقه هم بیاری و پدر و مادرت هم بیان حضورا تعهد...
سحر که استرس تمام وجودش را گرفته بود گفت:
_تو را به جان مادرتون، پای پدر و مادرم را وسط نکشین، اونا داغ دیده اند، داغ برادر جوانم را دیده ان، دیگه اگر بفهمن منم...
و در این لحظه اشک از چهار گوشهی چشماش روان شد. مامور پلیس همانطور که با تاسف سری تکان میداد، انگار تحت تاثیر صداقت کلام سحر قرار گرفته بود، چیزی روی برگه ی پیش رویش نوشت و سرش را بالا گرفت و گفت:
_ببین دختر، چون احساس کردم ذاتت پاکه و واقعا با بقیه فرق داری، رحم به حالت کردم،میای اینجا را امضا میکنی، اسم و ادرس و تمام مشخصاتت هم مینویسی و میری، وای به حالت یکبار دیگه از جایی رد بشی که این زنهای ولنگار و بیصاحب اونجان و به اصطلاح خودشون تجمع کردن..
و بعد از جاش بلند شد و همانطور که برگه را به دست سحر میداد، صداش را بالاتر برد و گفت:
_فکر نکن به همین راحتیا این اغتشاشگرا را ول میکنن، برو از بقیه بپرس، تا وثیقه ندن و یه بزرگتر نیاد براشون تعهد نده، محاله بتونن پاشون را از در کلانتری بیرون بزارن...زود باش این برگه را کامل کن و تا پشیمون نشدم از اینجا برو..
سحر که اصلا باورش نمیشد به این راحتی ازش گذشتن، برگه را گرفت و به سرعت مشغول نوشتن شد. خیلی زود اطلاعاتش را نوشت و به اقای مامور داد و میخواست بره، پشت در رسید که صدا مامور پلیس بلند شد:
_بیا گوشیت هم بگیر..
سحر سرش را پایین انداخت و گفت:
_واای خوب شد گفتین...من اینقدر هول...
دیگه حرفش را خورد و مامور همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان میداد، گوشی را از داخل کشو میزش برداشت و به سحر داد. سحر گوشی را به سرعت گرفت و از در اتاق خارج شد.گوشی خاموش بود..
سحر از راهروها گذشت و رسید به همون سالنی که در اول ورود واردش شده بود. سالن کمی خلوت شده بود، اما هنوز بودند افرادی که روی نیمکت به انتظار نشسته بودند. سحر نفسش را در سینه حبس کرده بود و انگار داشت از میدان جنگ میگریخت بر سرعت قدمهایش افزود و از کلانتری خارج شد...