11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا امام زمان (عج) اینگونه ظهور خواهند کرد‼️
🌺ظهور بسیار نزدیک است🌺
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن شاه آریایی بود عربپرست نبود😃
#پهلوی
29.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری ازبرادر رزمنده حاج حسین یکتا پیرامون یکی از شهدای غواص عملیات کربلای چهار شهید مجید صنعتی کوپایی
19.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴لازمه ظهور، فقط این نیست که گناه زیاد بشه‼️
✅بلکه باید مؤمنانی که ریزش نمیکنند، اهل امربهمعروف و نهیازمنکر هم بشن.
ایمانشون باید باکیفیتتر بشه تا ظهور شکل بگیره.
🆔@aamerin_ir
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حضار در بیت رهبری، بعد از سخنان رهبر انقلاب از شدت هیجان
به جای تکبیر، دست میزنند! 👏👏👏😃👆
#میلاد_حضرت_زهرا
رهبر انقلاب:
«ما اگر یک روزی بخواهیم اقدام [نظامی] بکنیم، احتیاج به نیروی نیابتی نداریم»
#وعده_صادق #برای_ایران
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶
به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم. یک اتاق جمو جور نقلی با دوتا تختخواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا... میخواستم روی یکی از تختها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبلهای که روی دیوار، انگار مرا به خودش میخواند.
بهترین وقت برای ادای #نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود، درسته خسته بودم شدید اما احساس میکردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز باحضور قلب هست و بس.. پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم.
بعد از یکساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگیهام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم:
🕊_"ببین سحر هرچی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیرمسلمان هست، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژیهای منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژیها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم..."
چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم. و در همین حین با خودم گفتم:
"یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟"
دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم. با دردی که توی شکمم پیچید، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم... پهلو به پهلو شدم، نمیدانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل میتابید نشان از شروع روزی دیگه بود..
به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. دیشب درسته شب آزادیام بود، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم، مدام دل درد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده...
از جا بلند شدم، نه هیچ خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و میخواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر میکردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم، آاااخ دوباره...
ترجیح میدادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد:
🍀_اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟
همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود میپیچیدم، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم.
زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت:
🍀_چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟
سرم را به دو طرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم:
_دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟
زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت:
🍀_وای سحر من معذرت میخوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچهها هم که ازت پرسیدن، گفتم حالش خوب هست، نمیدونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه..!
پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم:
_حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده..
زینب دستی روی سرم کشید و گفت:
🍀_لازم نیست تو جایی بری، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه.
و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره میگرفت از اتاق بیرون رفت. نمیدونم چقدر گذشت فقط میدانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..
دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود، تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت:
_سلام، حالتون چطوره؟!
یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم:
_زینب، یه روسری برام بیار..
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
صدای قدمهای آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد.
همانطور که به خود میپیچیدم از جا بلند شدم، زینب خنده ریزی کرد و گفت:
🍀_نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد
با بیحالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه. مانتو را پوشیدم و زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت:
🍀_چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی
و بعد با لحن شوخی ادامه داد:
🍀_البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم.
حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم. زینب متوجه حال بدم شد و گفت:
🍀_اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود
و به سرعت بیرون رفت. خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم، بطوریکه فقط روی زمین و کفشهای دکتر را میدیدم. آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد.
سرم را بالا آوردم... وای خدای من، حالت چشمها برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند. هر چه که دکتر میپرسید، من فقط بهش نگاه میکردم. زینب که نمیدانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت:
🍀_چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم..
در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمیدانست.. آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم. لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت.
دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت. دلم میخواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم، اما درد مجالی نمیداد. بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد. احساس گرما میکردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت:
🍀_خسته نباشی دلاور..
بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم:
_دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟!
زینب خنده بلندی کرد وگفت:
🍀_آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟!
وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟! با لکنت گفتم:
_ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست...
زینب کنارم نشست و گفت:
🍀_دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه. خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی...
و با زدن این حرف خنده بلندی کرد..
وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده،انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم. ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر میکردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟!
انگار لحظهها به کندی میگذشت، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمیدونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند.مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمیدونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر میکردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم میپرسید، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کسی دیگه بودم هرگز به هیچکدامشون جواب نمیدادم، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمیدونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم
و هر چی میپرسید جواب میدادم
و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم.
بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعدازظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت میکردم. وقت رفتن دکتر، میخواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، خدایا چرا من اینطور شدم؟
تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت:
_نذار خیلی تحرک داشته باشه..
زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت:
🍀_آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم میخواستیم بریم جایی...
دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت:
_اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب میخوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم محجبه...
تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته.. یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟!من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمیشناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته... یعنی مهمون امشب کیه؟؟
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
با رفتن دکتر، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت:
_مشکوک میزنی سحر؟!
با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم:
_زینب جان، حال ندارم، بزار بخوابم.
زینب خنده ریزی کرد و گفت:
_تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی میکردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت:
_اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو...
مشتاقانه نگاهش میکردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار میدانست بیتاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمیگفت. از جام بلند شدم و گفتم:
_اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو
زینب بشکنی زد و گفت:
_خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه..
اوفی کردم و گفتم:
_خودت که دیدی دکتر گفت...
زینب نگاهی کرد و گفت:
_حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟!
انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم:
_باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و..
زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت:
_من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس...
روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم... نمیدونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری میکردم که این چندساعت هم زودتر بگذره... حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره میگفت:
_رنگ و رخت باز شده سحر..
دم دم غروب، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم:
_زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم.
زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت:
_یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو چجوری باشه و رنگ و طرحش و... چی باشه؟
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:
_چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه...
زینب سری تکان داد وگفت:
_تو هنوز این مملکت #روباه پیر را نشناختی، اینجا لباسهایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن #برهنگی مساوی با ابتذال وفروپاشی هست، زنهای اینجا را #مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیدهترین لباسهاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباسهای عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان #صادر میکنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر #ناپخته، یه زن #تنوع_طلب بگیره و استفاده کنه و #فساد در جامعه ریشه بدواند..
آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند...زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.. نمیدانم چقدر گذشته بود، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد:
_بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟!
از لحنش خندم گرفت:
_گفتم الان میام نگران نشو...
از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباسهای قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را میگرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم:
_چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت:
_نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره..
اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو میخوند گفت:
_چیشد؟ ناراحتت کردم؟
آه کوتاهی کشیدم و گفتم:
_نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده...
زینب از جا برخاست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت وگفت:
_میخواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران...
باورم نمیشد...آخ این چی میگفت... ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. میخواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم:
_سلام آقای دکتر...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی