_نذار خیلی تحرک داشته باشه..
زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت:
🍀_آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم میخواستیم بریم جایی...
دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت:
_اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب میخوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم محجبه...
تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته.. یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟!من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمیشناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته... یعنی مهمون امشب کیه؟؟
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
با رفتن دکتر، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت:
_مشکوک میزنی سحر؟!
با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم:
_زینب جان، حال ندارم، بزار بخوابم.
زینب خنده ریزی کرد و گفت:
_تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی میکردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت:
_اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو...
مشتاقانه نگاهش میکردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار میدانست بیتاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمیگفت. از جام بلند شدم و گفتم:
_اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو
زینب بشکنی زد و گفت:
_خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه..
اوفی کردم و گفتم:
_خودت که دیدی دکتر گفت...
زینب نگاهی کرد و گفت:
_حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟!
انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم:
_باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و..
زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت:
_من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس...
روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم... نمیدونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری میکردم که این چندساعت هم زودتر بگذره... حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره میگفت:
_رنگ و رخت باز شده سحر..
دم دم غروب، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم:
_زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم.
زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت:
_یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو چجوری باشه و رنگ و طرحش و... چی باشه؟
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:
_چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه...
زینب سری تکان داد وگفت:
_تو هنوز این مملکت #روباه پیر را نشناختی، اینجا لباسهایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن #برهنگی مساوی با ابتذال وفروپاشی هست، زنهای اینجا را #مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیدهترین لباسهاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباسهای عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان #صادر میکنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر #ناپخته، یه زن #تنوع_طلب بگیره و استفاده کنه و #فساد در جامعه ریشه بدواند..
آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند...زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.. نمیدانم چقدر گذشته بود، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد:
_بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟!
از لحنش خندم گرفت:
_گفتم الان میام نگران نشو...
از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباسهای قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را میگرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم:
_چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت:
_نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره..
اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو میخوند گفت:
_چیشد؟ ناراحتت کردم؟
آه کوتاهی کشیدم و گفتم:
_نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده...
زینب از جا برخاست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت وگفت:
_میخواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران...
باورم نمیشد...آخ این چی میگفت... ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. میخواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم:
_سلام آقای دکتر...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
روی تخت نیمخیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرفهای زینب:
_عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار.
زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت:
_پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسهای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه
با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟!
زینب آهانی کرد و گفت:
_وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود، گفت مشکلی براش پیش اومده نمیتونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش...
اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران، کی میخواد بیاد؟! هعی روزگار... اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانیهای برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد میداد، دلم میخواست زودتر به وطنم برسم با صدای زینب به خودم اومدم:
_کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت...
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران، یه ذره از کابوسهایی را که دیدم فراموش میکنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم... به خدا توانش را ندارم
زینب خنده بلندی کرد و گفت:
_اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج میکنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی میکنم که قصد سفر به ایران را داری... بعد اصلا کسی نمیرسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی...
میخوام چشمات باز بشه میفهمی؟!
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه
زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمیکردم. زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود. چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتر به درد تغییر چهره میخورد وجود داشت.
زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد.. سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت:
_با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن، تشخیص نمیدن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشمهای درشت سیاه هستم.
زینب نگاهی بهم کرد و گفت:
_دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم..
اشاره ای به گردنم کردم و گفتم:
_این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم، نمیخوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم.
زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت:
_خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره...
آهسته گفتم:
_برعکسش کن، خوش به حال سحر که همچی خدایی داره..
زینب بشکنی زد و گفت:
_درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم
و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد. خنده بلندی کردم و گفتم:
_خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده، اگر تابستون بود چکار میخواستی بکنی؟
زینب اشاره ای به در کرد و گفت:
_اون موقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره...
قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم. سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم. ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغهای اطراف خانههایی را که به نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، میدیدم و آرزو میکردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد،
براستی که کشورهای غربی، بهترینها را برای خودشان میخواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ میکنند، اینجا سبک ساختمانهای ویلایی و آرامبخش به چشم میخورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت میدادند.. هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم.
از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد. از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم. از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم. پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت:
_اونجا را میبینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا، بلکه زیرزمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن
با تعجب گفتم:
_یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟!
زینب خنده ریزی کرد و گفت:
_ما را که نه...گفتم مقصد منظورم، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا... حالا بریم تا دیر نشده..
قدم هایم را تندتر برمیداشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
به نوکرانِ حریمت بِده تو بالُ و پَری
چه میشود که مرا بازهم نجف ببری..؟♥️
#السلاموعلیکیاامیرالمؤمنین✨
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجتالاسلام قرائتی: خنده اهرم خوبی برای ترویج دین است
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 شوخی جالب حجتالاسلام قرائتی در حضور رئیس جمهور؛ به قول تریاکیها «کم و تیز و چسبان»!
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج