خداوند به آقای رئیسی سعه صدری داره که میتونه با طمانینه و ادب جواب بی ادبی هاشون رو بده😍
سلامتی و پیروزیش صلوات😍
❗️هم اکنون اعلام شد ادامه پخش مناظرات همتی از شبکه پویا...
😆😆😆😆😆😆
🔹مهرعلیزاده به آقای رئیسی: میگن شما سندروم مسئولیت بی قرار دارید
بچه فامیل : از بسکه همه جای مملکت رو به گند کشیدید نمی دونه کجا رو جمع کنه!😁
چند ساله رئیس بانک مرکزی روحانیه، شب انتخابات برکنارش کردن، بعد الان میگه من نماینده روحانی نیستم و باهاش اختلاف نظر داشتم!
بزرگوار، اختلاف نظر داشتی چرا چند سال تو بانک مرکزی جا خوش کرده بودی؟
احتمال میدم آقای مهرعلیزاده و همتی صحنه مناظرات و انتخابات رو با استیج #عصرجدید احسان علیخانی اشتباه گرفتند که میخواهند با خواندن چند بیت شعر ترکی اقوام ترک زبان کشور رو به طرف خودشون بکشن😁😁
📢
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثر #موسیقی بر بدن
🎥استاد رائفی پور
#خاطرات_تفحص
🌿 چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
#شهدای_عملیات_والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال 71 بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرها شدیم.سریع رفتیم
جلو.🌿
🌷🕊همانطور که داخل سنگر نشسته بود،ظاهراً تیر یا ترکش به اواصابت کرده و #شهید شده بود.🌷🕊
🍂خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت😳 دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ 🍂
✅ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود ،کاملاًسالم وگوشتی مانده بود . همه ی بچه هادورش جمع شدند.
♻️خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک 😭همه مان در آمد ،روی آن نوشته شده بود:
« #حسین_جانم »
✨﷽✨
■شهادت امام جعفرصادق (ع) تسلیت■
✍امام صادق علیه السلام در آخرین لحظات حیات که مرگ را نزدیک دیدند، دستور دادند که تمام خانواده و خویشان بر بالینش جمع شوند و پس از آنکه همه در کنار امام حاضر شدند ، چشم باز کرد و به صورت تک تک آنها نظر افکند و فرمودند: «اِنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَلاةِ» شفاعت ما شامل کسی نمی شود که نمازش را سبک بشمارد.
❶ هرگز از دین و معتقدات مردم جستجو مکن که بدون دوست خواهی ماند.
⇦وسائل الشیعه ج۱۲ ص۸۶
❷ محبوب ترین برادرانم نزد من کسی است که عیب های مرا نزد من هدیه آورد.
⇦اصول کافی ج۳ ص۴۵۲
❸ هرکس به پدر و مادر خود با نگاه خشمگین و دشمنی نگاه کند در حالیکه آن دو به او ظلم کرده باشند، خداوند نمازش را قبول نکند
⇦وسائل الشیعه ج۲۱ ص ۵۰۱
❹ خداوند بندگانش را به چیزی سخت تر از خرج کردن پول آزمایش نکرده است.
⇦خصال ج۱ ص۸
❺ کسی که هنگام صبح صدقه بدهد، خداوند نحوست و شومی آن روز را از او دور مےکند.
⇦مکارم الاخلاق ص۲۴۳
📚 احادیث الطلاب ص۷۱۲ تا ۷۲۷
✨شهادت رئیس مذهب شیعه،
امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد✨
#دختران_زینبی
#دعاخدارابه_سوی_مانمی_کشد
#بلکه_مارابه_سوی_اومی_کشاند
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنج
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت😠
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم😠
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام باهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل کرد
کمیل غرید:
_سمانه تمومش کن😠
ــ منم دارم همینکارو میکنم😠
کمیل نگاهی به اطراف انداخت،
اطرافشان شلوغ بود، و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل😠😣
دستش را کشید،
و به طرف ماشین رفت، و سمانه را داخل ماشین هل داد، سریع خودش سوار شد، و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد، کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد،
سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه😡😵
کمیل زیر لب استغفرا... گفت، و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند،
کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات😡
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم😠
کمیل که سعی می کرد،
فریاد نزد، و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن😡🗣
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود، آرام در جایش قرار گرفت.
💔😠😠😠😠💔💔💔💔😠😠
با ایستادن ماشین،
سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،
با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا😠😭
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن😠
کمیل از ماشین پیاده شد،
سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوشش
کمیل در را باز کرد،
و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،
کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست،
و به تلویزیون خاموش خیره شد،
کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه😠
_....
ــ باتوام سمانه😠
کمیل به او نزدیک شد،
و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شد،
و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،
دیشب درد زخمش و فکر سمانه،
او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،
خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم😠
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم.😡🗣
ــ من بچم کمیل ??بچم؟😠😵
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود،
برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم😠😵
کمیل احساس کرد،
که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،
با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،
کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود😡
دوست داشت،
آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد،
زیر لب چندبار ✨صلوات✨ فرستاد، و خدا را یاد کرد،
آنقدر گفت و گفت،
تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،😥اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟😡
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده،😡
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوهفت
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم،
اما شرایطم مانعی شده بودن،
اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری!
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
_فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،
برام خیلی سخت بود،
اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید #قوی باشم، اما این مرد بعضی وقت ها #کم_میاره! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه #فقط_تو..!💔😒
از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو!
سمانه با ناراحتی از #بی_منطق بودنش،
به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،😢
حدس می زد،
آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد،
و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،
کمیل که فکر میکرد،
سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،
اما با احساس حضور سمانه کنارش،
و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید،
و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،
همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!😢
قطره اشکی از چشمان سمانه،
بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،
با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،
و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،
با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،
سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد،
که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....😥
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوهشت
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را
برداشت، و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز،
همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،
عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند، بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
عزیز _سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت،
و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت،
و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،
روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم، زود بیا
ــ چشم خانومی، کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای
به زینب و طاها رفت، و به طرف عزیز رفت،
آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
ــ آجی، اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت،
و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
دلم براش کباب شد.
این کاندیدای مجلس هندوستان هم تو #انتخابات شرکت کرده و کلا ۵تا رای آورده... طفلک داره گریه میکنه میگه خانواده ی ما ۹نفره!
خانواده خودشم بهش رای ندادن 😂
#جناب_آقای_رییسی
👈همتی که قبل مناظره گیر داده بود چرا به رییسی گفتید #جناب_آقای_رییسی؟
👈 خودش تو مناظره برای امان نامه در برابر رضایی گفت #جناب_آقای_رییسی😂
🔻پ.ن
آدم یاد مسلمانی می افته که مسیحی میشه برق میره میاد صلوات میفرسته یعنی تا این حد خودشون میدونن طرفشون کیه
✍ #محمود_باقری
یکی گفت :
با این گرانی ها و اتفاقات ، هنوز هم پای آرمان های انقلاب رهبرت هستی؛؟
گفتم :
در مکتب حسین علیه السلام ممکن است آب هم برای آشامیدن نداشته باشیم.
ما تا پای جان ایستاده ایم
لبیک یا امام سید علی خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا سیاهپوش شیخالائمه(ع)
🏴 حرم امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) در کربلا همزمان با سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) سیاهپوش شدند
#امام_جعفر_صادق