✨﷽✨
✅حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت:تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد رئیس شهرداری بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق رئیس شهرداری کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری
این درخواست خود شهید بود.
کجایند مردان بی ادعا
اما الان مسئولان ما......
کمبود هزینه ها و بودجه را از طریق جیب مردم و قبض ها جبران می کنند اما حاضر به کسر مقدار ناچیزی از حقوق های نجومی خود نیستند.
برخی از مسؤولین حقوق های نجومی می گیرند و خود را سهام دار انقلاب می دانند و حقوقشان را با قدم زدن در خیابانهای شیک غرب خرج می کنند.
#شهید مهدی باکری
✨﷽✨
🌸 شرط رسیدن به خدا 🌸
✍امام رضا (ع) فرمود: اگر کسي ميخواهد به «لا اله الا الله» و توحيد برسد، «و أنا من شروطها» شرط رسيدن به توحيد من هستم. شرط رسيدن به توحيد و قرب خدا ولي خداست، معصوم است. اينکه شما زيارت ميآييد، اين زيارت در اقع دست شما را در دست ولي خدا گذاشتن است. اين زيارت باعث ميشود ولايت شما تقويت شود.
زيارت مثل روضه گوش دادن و اشک ريختن براي اهلبيت و سينه زني کردن و اظهار ارادت کردن، اين امور ولو مستحب است اما صدها واجب را همين مستحبات نگه داشته است. فکر نکنيد زيارت يک مستحب معمولي است مثل باقي مستحبات، ابداً! زيارت جزء تولي و تبري هست که به بقيه اعمال ارزش ميدهد. شما نماز ميخوانيد. روزه ميگيريد، حج هم ميرويد، انفاق ميکنيد و صدقه ميدهيد، قرآن ميخوانيد و کار خير هم ميکنيد، بلا تشبيه خوارج هم قرآن ميخواندند. نماز ميخواندند. روزه ميگرفتند و حج هم ميرفتند. پس از جهت انجام عمل هم شما اعمال را انجام ميدهي و هم خوارج انجام ميدادند. معاويه هم انجام ميداد. اما جهت شما به سمت خداست و او پشت به خداست. چرا؟ چون شما با اين اعمالي که انجام ميدهي، نماز و روزه و قرآن و کارهاي خير که انجام ميدهيد زير سايه معصوم يعني يک رهبر الهي هست که شما را هدايت ميکند و رشد ميدهد و به سمت خدا ميبرد.
آن کسي که ولي خدا بالاي سرش هست، اين اعمالش جهت دارد و جهتش به سمت خداست. تولي و تبري، ولايت، در واقع ولي خدا جهت به ما ميدهد. شما که اينجا براي زيارت ميآييد، براي اينکه آن جهتگيري شما در زندگي درست باشد. براي اينکه بدانيد به سمت خدا برويد. و الا اعمال مثل غذا است. شما وقتي غذايي ميخوريد، مواد غذايي وارد بدن ميشود. ويتامين، پروتئين، کلسيم، آهن، مواد غذايي ميخوريد بدن قوي ميشود. اين بدن قوي هم ميتواند کار خوب انجام بدهد، هم ميتواند کار بد انجام بدهد. غذا فقط بدن را قوي ميکند اما جهتگيري را نشان نميدهد که اين بدن کارهايي که انجام داده به سمت کار خوب باشد يا بد باشد.
📚از بیانات حجت الاسلام عالی
دوستان تا چند دقیقه دیگه رمان بعدی ضحی گذاشته میشود 😊
فقط بخاطر تاخیر این چند روز خیلی معذرت میخواهم یک مشکلاتی پیش آمد که خداروشکر برطرف شد 🙏🏻
اما در عوض امشب دو تا پارت رو میگذارم که راضی باشید 🌹
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#48
***
ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم
سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم
چقدر دلتنگ بودم
قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش
برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش
برای عطر یاس و رازقی
برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو
برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن
برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم
برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر میوزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود
برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت
برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز
برای مادر و آقاجون
برای خان عمو و زن عمو
برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم
ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت
رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد
قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت
با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم
به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم
ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم
سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب
دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم
رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایینشون آورد و روی دوش گذاشت
سنگین نبودن اما بد بار چرا
ولی اصرار بی فایده بود
کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید
رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم
رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو
انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید:
سلام خیلی خوش اومدید
زیارت همگی قبول
اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟!
توان تکان خوردن نداشتم
چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود
رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم
به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم
یک قدم پیش گذاشت
تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی
همه چیز از یادم رفت
اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای...
پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم
دستهاش دور شانه م قفل شد
_به به خانم خانما دکترِ باباش
نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه
پس ما چی بودیم اینجا!
صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید
دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم
خوش اومدی
آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا
با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟!
میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما!
انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم
مسافریم
یه هفته اس نیستیم!
حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی!
آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود
پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل
بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت:
سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم
کتایون با خجالت گفت: سلام
ببخشید باعث زحمت شدیم
_این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل
حاج خانوما داخلن بفرمایید
ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد
تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام
و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد
لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام
شما تازه مسلمانی درسته؟!
تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید
آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا
تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن!
با اون حاجی گفتنش
پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم
جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت
آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد:
تو رو یادم رفته بود جوجه؟!
چرا هیچی نمیگی؟
رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین
با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت:
_ماشاالله به زبونت
تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی
حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم!
نه مصطفی؟!
قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت
شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره:
سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما
با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود
با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر
چه صبر ایوبی داری تو
نه سری نه سفری!
کجایی؟!
رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون
زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد
با لبخند گفت:
سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید
اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد
به صورتش دقیق شدم
پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت
با اون چشمان سبز آبی و براقش
که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد!
حاج عمو رو به زن عمو گفت:
حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل
پسرتو دیدی؟
زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره
بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟!
_والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو
الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن
حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها:
آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام میبینمتون
لبخندی زدم: چشم
پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم
نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم
پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم
حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم
از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش
چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من
با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت:
ماشاالله زبونتو موش خورده؟
نمیخوای سلام کنی؟
لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام
و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم
چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم!
و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد
_سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید
رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد
جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد:
سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید
خوش اومدید
ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم
مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت
زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم:
_بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده
لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی
_بهم گفت... دخترم...
کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت:
اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل
ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم
رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟
ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن
...
زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم
نگاه گذرایی توش گردوندم
ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود
همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش
همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در
ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود
دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید
خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه
این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه
من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم
خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید
کتایون هنوز معذب بود:
_ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم:
_برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده
در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم...
...
با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟
نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم
فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!
لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم:
خیلی خب خوش اومدی
حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام
رفیقاتم صدا کن!
بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم
با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد
بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد
یک سال پیش
توی پانسیون
چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب
اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید!
اینبار میبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم!
بیاید بریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!
نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید!
رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت: بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو
بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟
حالا بریم اگر سیری چیزی نخور
ممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا
از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید
آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم!
خان داداش ضرر کرد
ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد
اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید
و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید
سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه
شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!
خیلی ناراحت شدم...
کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه...
مامان قاطع حرفش رو قطع کرد:
مزاحمت یعنی چی دخترم!
گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه
حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم
کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!
و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!
مامان جدی تر از قبل گفت:
_غیر ممکنه
من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم!
شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست
با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم:
باشه چشم
حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد
...
مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود
همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد
آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم
رو به رضوان گفتم:
زود بخوابیم که زودم بیدار شیم
فردا مهمون داریم
منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام!
رضوان هم با هیجان تایید کرد:
آره واقعا چه شود
کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره
البته حقم داره!
...
طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد
هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد:
_بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت!
چه خبرته
البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه:
_بگیر بشین الان میاد خب
کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم
_بیا اینجا بشین
حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست
دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند
تکرار کن؛
الا بذکر الله تطمئن القلوب
چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟
سری تکون داد: یکم
خیلی هیجان دارم
رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد:
خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو
ولی باید به خودت مسلط باشی
الحمد الله این یه هیجان مثبته
پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی
به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی
چه اتفاقی از این بهتر
ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه:
_کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی
این خوشحالی رو با ترس از دست نده
وقتی دیدیش خجالت نکش
محکم بغلش کن... باشه؟
ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه
اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد
کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت:
نه من نمیتونم...
از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم
بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!
خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم
روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد:
_نه ولی سعی خودمو میکنم
کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟
لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه
پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد
حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود
صورت معصومش غرق اشک بود
سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد
انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید
بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید:
کتایونِ من...
و صورتش خیس شد
از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد
چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی
ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم
مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم
رو به کتایون آهسته گفتم:
نمیخوای بری جلو؟
اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد
اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد
بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت
من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم
مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن
هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم
رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه
به همون چیزی که ما نمیخواستیم!
طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد!
به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون میبودم
رو کردم به ژانت:
_میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟!
مردی در آینه
خیلی موضوعش خاصه
میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟!
ژانت فکری کرد و سرتکون داد:
_باشه
فقط درباره چیه؟!
_سرگذشت یه پلیس آمریکایی
_آها
آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟!
_ترجمه میکنم برات
_حوصله رضوان سر نمیره؟!
رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم
گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم
نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم:
_《همیشه همینطوره
از یه جايی به بعد می بُری
و من خیلی وقت بود بريده بودم
صداش توی گوشم می پیچید
گنگ و مبهم
و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت:
+ هي توم
با توئم توم
توماس
چشمات رو باز كن ديگه...》
***
تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد:
_ضحی جان عزیزم
مهمونمون دارن میرن
کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد
با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم
و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ
مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم:
_چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم...
لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم
ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم
و بعد با ژانت مشغول صحبت شد
گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود
اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد
با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه:
_عزیزم مطمئنی که...
ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم
بهت زنگ میزنم
سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت
رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟
من برم بیرون ببینم چه خبره!
ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم
خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم:
_مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟!
_چی بگم
هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت
خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش
ولی خب...
نمیاد دیگه
گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز...
با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم
ان شاالله که حل میشه
_ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن
من به همین دیدنشم راضی ام
مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد
لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد
تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم
میانسالیِ کتایون بود انگار:
_خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست
خدا خیرتون بده
رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت
از کتایون کلافه بودم
و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد:
_ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره
اونم تو موقعیت خاصیه
سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم!
از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم
تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم
کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین
دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد
صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟!
کلافه گفتم: بله رفت
اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت...
_اگر شوهرش نبود میرفتم
ولی فقط برای دیدنشون
سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن!
خب فعلا نمیتونم
_شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟
_ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟!
_خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی!
بخاطر مادرت
اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه
پلک کوبید و از جا بلند شد:
_من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه...
رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد:
_این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا
تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی!
تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری!
دیگه از این حرفا نزن
تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم:
_چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
من چی میگم تو چی میگی!
من گفتم از اینجا بری؟
من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم!
پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد:
_حالا کجا میری؟!
بیا بگیر بشین
برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم.
ژانت با خواهش گفت:
_میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
ایتا
@dokhtaranzeinabi00
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#49
آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید
رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت:
_میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟!
کلافه گفت:
_چی بگم
رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم
تنهای تنها
نه مادر بالا سرم بوده نه پدر
تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم!
نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم
بعدشم خیلی کم!
حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم
اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم
اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم
همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم
پدرمم که میبینی
قیدش رو زدم
این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده
وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم!
سری به تاسف تکان دادم:
_چرا آسمون ریسمون میبافی
چه ربطی به اون بنده خدا داره؟
_فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
یکم درکم کن!
ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم:
_رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم
...
بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم
میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم
اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم
رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود
اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید:
_چیه چیزی شده؟
جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم.
مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم
اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد
با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید:
چیزی شده؟
دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم:
_مامان... تو منو بخشیدی؟
یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟
پلک روی هم گذاشت:
_مگه میتونم نبخشمت!
درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم
اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی
خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم!
بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی
منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری
حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود
خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم
با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد
دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه
...
از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن
تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم
کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت:
چقد زود برگشتید
بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن!
برگردیم افسوس میخوریا
_چشم
حالا اگر خوابتون میاد بریم
ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت:
_نه کجا برید
بیاید تو
رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟!
لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد:
_نمازِ همینجوری!
بهم آرامش میده
ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟!
کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم
به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد:
_بچه ها من باید فردا برم مدرسه
میخوام یکم زودتر بخوابم
ژانت پرسید: شغل جالبی داری
چی درس میدی؟!
_ادبیات
_چه روزایی کلاس داری؟
_یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها
ژانت سری تکون داد:
_به نظرم کتایون هم خسته ست
باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون
ممنونم ازت
از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر
...
همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم:
_راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟
دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:
_دورش بگردم من
قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا
از دیروز رفتن مشهد
حالا برگردن سر میزنن احتمالا
لب برچیدم:
_خوش بحالشون
من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن
با ماشین میرن
متعجب اسکاچ رو کف زدم:
_وا پس چرا چیزی نگفتن
_کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش
منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب
من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا
...
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم:
_سلام
همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون
توی دستش انداختم
عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه
نگاهم رو از عکسها گرفتم:
_امروز کجا رفته بودید؟!
_دربند
خیلی خوش گذشت جاتون خالی
فردا و پس فردا جایی نمیرم
میمونم که از نذری بی نصیب نمونم!
ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟
و بعدش چه کسی؟!
_گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی
یعنی امشب و فردا
و بعدش شهادت امام رضا
_امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟!
_بله
رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید
ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید:
_پس فردا شهادت امام رضاست؟!
رضوان سر تکان داد: آره دیگه
فکری کرد و چشمهاش رو ریز:
_میگم ضحی
ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم
معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران
من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم!
ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی
رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف
ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم
هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود!
شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت
من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود!
با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم
تو این چند روز
چشمهای رضوان از حدقه خارج شد:
_کجا بریم نمیشه
ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن
بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم
لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد
هتلم که هیچی
فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد:
_خب میشه... چهارشنبه رفت
احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد
برگشتشم پنج شنبه
چند ساعته بریم فقط زیارت
هتلم نمیخواد
خرج همتونم با من
نه نگید!
نگاهش پر از اشتیاق بود
دل من هم که صد البته رفته بود
عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش!
نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم
رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو میبرید میدوزید
من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم!
لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش:
_مرخصی میگیری!
بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست
رضوان فوری گفت:
_بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم
همونطور که سرش توی گوشی بود گفت:
_نگران نباش من اجازتون رو میگیرم
روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمیندازن!
فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم
چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت:
_گرفتم!
چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر
چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح
تا منو دارید نگران چی هستید؟!
پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت
خوشحال و شفاف
پرسیدم: خوشحالی؟!
_باورم نمیشه
امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم
باورم نمیشه باز هم اجابت شد!
نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته
بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم
ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته!
رضوان با لبخند دستش رو گرفت:
خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه!
از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم:
_ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی
رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم!
نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد:
تا کی میخوای تو خونه بشینی!
_تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم!
خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون
پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف
ولی دست بردار نبود
رو به رضوان گفت:
_بابا چی شد خبرت؟!
رضوان روی پیشانیش زد:
_وای اصلا یادم رفته بود
خوب شد گفتی
فعلا که رضا داره میره
برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم
کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم:
_بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر
...
کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم:
_میخوای ادامه بدیم؟!
لبخندی زد: آره حتما
تا مشهد چند ساعت راهه؟!
_یه ساعت و ده دقیقه تقریبا
_خب ادامه بده
فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟!
_بذار ببینم
۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم
کمی خم شد و رو به کتایون گفت:
_کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟
داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران
کاملا واقعیه
تو هم گوش کن
کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم
و من مشغول شدم
...
هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود
آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که
بعدا میخونم برات
و از جا بلند شدم
و به تبع من بقیه
هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت
فعلا سکوت بهترین واکنش بود
هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود
قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم
در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم
توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت
سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد
اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم.
اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم
چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم
تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم
ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: چی شد چرا ایستادید؟!
اشاره ای به تابلوی روبرو کردم:
_ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم
کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد:
_خب چرا؟
_بهش میگیم اذن دخول
اجازه ای برای وارد شدن
یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام
صورتش جمع شد:
_خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم!
لبخندی زدم:
من بلند میخونم تو گوش کن
دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد
و شروع به خواندن کردم
و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی
وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود
وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم:
_ژانت چرا انقد تعجب کردی؟
_آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه
_خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره
وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه
همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن
چشم دراند: چهار میلیون نفر؟!
کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند
اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد:
_ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم!
به تصورش خندیدم: ژانت عزیزم!
این بخش ورودی حرمه
حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره
اونجاها هم پر از آدمه
با حیرت گفت: چی؟! خدای من جدی میگی؟!
لبخندم عمیقتر شد: بله جدی میگم
حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده
ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد
وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید:
_من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست
باز میون اشک لبخندم دراومد:
گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه
الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد.
بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی
بعد ان شاالله میریم داخل
_میتونیم بریم داخل؟!
_آره چرا نتونیم؟!
...
نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم
توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره
ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد!
وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد
سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم
فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم
رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت
ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد
اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود
همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت:
_میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟!
_نه بگیر
_آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه
رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد
بازخندیدم: عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست
اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم
با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم
با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم
همین که نشستیم کتایون پرسید:
_اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟!
رضوان جوابش رو داد:
_داخل هم در همین حده
_پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟!
وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه
چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت:
_این معماری فوق العاده ست محشره
کلی عکس گرفتم
بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد:
هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست
اینجا حس داره
زنده ست
مثل نجف و کربلا
بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید:
_ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟!
_من فکر میکنم آره
چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه
و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه
امامی که هم امام همه ست؛
مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی
و هم امام تک تک ماست
برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور
اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست
ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید:
_یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم
امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره!
به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره
ولی ما نمیبینمش
اینکه خیلی بده!
_آره بده
امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم
فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه
کسی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه!
کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره
ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم
لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد
رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود
اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده!
با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم
رضوان هم مثل من عاشق این آب بود
آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود
رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم
آهسته زیر لب زمزمه کردم:
_خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن
مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن
با حق و عدالت و صلح
آمین!
...
ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت:
_فوق العاده ست!
لبخندی زدم:
_خسته نشدی؟!
لبخندی به لبخندم زد:
_نه آرامش اینجا مسحور کننده ست
آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه
چقدر حیف که انقدر دیر به اینجا اومدم
امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم
_ولی اشتباه میکنی!
_چرا؟!
_چون تو الان به ما برتری داری!
تو توی شرایط سخت تری ایمان آوردی
_خیلی از این بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم
و با محبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم
دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم
رضوان و کتایون از دور پیدا شدن
گفتم:
_خب اینا هم زیارتشون رو کردن
دیگه باید کم کم بریم فرودگاه
فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه!
ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت:
_میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟!
_چی؟!
_کندوی عسل
یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن
لبخندی زدم:
_چه تعبیر زیبایی
میدونستی این تعبیر امیرالمومنینه؟!
تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از ابن کندوی عسل بگیره:
_واقعا؟!
_بله
امیوالمومنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند
اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند
عسل همون محبتیه که تو قلب این مردم موج میزنه
ببین با چه عشقی به سمتش میرن
چرا انقدر دوستش دارن؟!
چرا چیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟!
بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن
امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن
قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید:
_تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه
یعنی باور کنم که...؟
_مطمئن باش
اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای!
_دلم نمیخواد برگردم!
کاش میشد تا ابد اینجا بمونم
اینجا خیلی انرژیک و جذابه!
این آرزوی قلبی خودم هم بود
هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم
...
به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد
دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم
کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال
اما خودش پر ار هیجان بود
بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد
با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
با ناز فراوان گفت:
_سلام ضحی جون
ضعف کرده گفتم:
_وای خدا
چقدر تو نازی روشنا خانوم
یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود!
ماشاالله
با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد:
_سلام
خوشبختم!
کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد
البته حیف که روشنا
هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد!
بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد:
_انگلیسی بلد نیست ژانت جون
هینی کشید و با خجالت گفت:
_چی بهش بگم؟!
گفتم:
_بگو سلام خوبی
اون هم ربات وار تکرار کرد:
_سلام خوبی
روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت:
_سلام خوبم
شما خارجی هستی؟
ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله
و اونهم تکرار کرد!
تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن!
در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت
...
مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد
24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص)
با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید:
_بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده
نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم:
_ولی خیلی قشنگه
طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد:
_ممنون ان شاالله عروسی خودت
کتایون موشکافانه پرسید:
_رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه!
رضوان پشت دستش زد:
_میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه
ولی خیالت راحت
واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم
اونارم دعوت میکنیم
اونوقت سر از کارشون در میارم!
متعجب گفتم:
_خجالت بکش مگه مفتشی
بعدم حق نداری دعوتشون کنی!
_چرا؟
_چون من میگم
چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه
بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون
_خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن!
حرصی گفتم:
_تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟
_تو نگران چی هستی؟
اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟!
نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد:
_کاش یه ذره درکم میکردی!
کتایون بجای رضوان ادامه داد:
_تو چرا فرار میکنی؟!
میترسی بفهمی ازدواج کرده؟
بالاخره که چی
مرگ یه بار شیونم یه بار
تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد:
_انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم!
...
مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد:
_سلام
خونه عموت اینا غلغله شده
همه اونجان فقط تو اینجاییا
چرا نمیری؟!
جواب ندادم:
_سلام
مامانت خوب بود؟!
مشغول تن کردن لباس مهمانی شد:
_از تو بهتر بود!
تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی
از چی میترسی؟!
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_از هیچی نمیترسم
خجالت میکشم
بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم
بقول خودت درکم کن!
غر زد: بیخود
امشب رضوان عروسه
کس دیگه هم که نیست بشناسدشون
خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری
تک خنده ی بلندی کردم: حتما
ژانت از سرویس به اتاق برگشت:
_اِ کتی اومدی؟
چه زود حاضر شدی!
بریم ضحی؟!
به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود
ناچار راه افتادم:
_بریم
...
وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم
قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود!
بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم
قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود
همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد:
_سمت راستت
ته سالن روی مبل نشستن
مامانمم کنارشونه
برو سلام علیک کن!...
ایتا
@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ استورے ✨
ورود واکسن امریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع است...!!
#واکسن_خارجی_آلوده
▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
•●⊰@dokhtaranzeinabi00⊱●•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مادرم تکیه گاه منه..
چادرش سرپناه منه..
#فاطمیه
#مناسبتی
↷ــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿
💛🌱↓
➺@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سخنان کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی در خصوص نقش همراه خوب و بد در مسیر راه حق
#حاج_قاسم
#فاطمیه
#افول_آمریکا