eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فیروزه شجاعی را میشناسی ؟! او مادر شهید یوسف داورپناه است. منافقین سر یوسف را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعه قطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند ..! سلبریتی نیست، نخل طلایی و اسکار هم نگرفت ولی این زن قهرمان زندگی ماست.. + دُهدَر انشان ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
منطقیِ سید😂 دفعه بعدی از موتوری جنس نگیر ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور اینکه بیانو چند کلام با هم صحبت کنیم به جایے بر نمیخوره امیدوار گفتم :+نه خیلے هم راضیم .. یه صحبتے میکنیم اگر به درد هم خوردیم که ازدواج میکنیم اگر هم نه جوابمونو بهشون میگیم .. مامانم خوشحال از اینکه شاید دخترش بعد از مدتها بره خونه بخت گفت :_خواستگارا فردا شب قراره بیان ها .. همراه حیدر برو یه چند دست لباس واسه خودت بخر .. چشامو بستمو :+چشم شما امر بفرما .. غذامو که خوردم دیدم حیدر اومد نشست رو به روم لبخندۍ به روش زدم :+چیشده داداش ؟ _تو الان واقعا راضے که اینا بیان برا خواستگارۍ ؟ +اوهوم راضیم .. تعجب کردو بلند شد :_پس برو آماده شو بریم خرید .. سرمو به نشانه تایید تکون دادمو بلند شدم وقتے آماده شدمو رفتم پایین ، دیدم داداش تو ماشین منتظر منه .. سوار شدم که راه افتادیم .. تو راه خیابون که بودیم یه بنر دیدم که نظرمو جلب کرد وقتے خوندمش فهمیدم قراره یه شهید گمنام بیارن .. زمانش هم برای دو روز دیگه بود .. رو به حیدر گفتم :+داداش قراره شهید گمنام بیارن ؟ سرشو تکون داد خیلے دلم میخواست برمو حداقل اونجا خودمو خالے کنم براۍ همین گفتم :+میشه منو ببرۍ ؟ _آره حتما .. هماهنگیش هم با خودمونه .. از طرف همین پایگاه بسیج خودمون .. خودمون چند تا رفقا قراره شهید رو بیاریم .. خوشحال شدم :+واقعا ؟ خوشبحالت میتونے کلے تنهایے با شهید صحبت کنے .. ولے ما .. انقدر جمعیت زیاد میشه فکر نکنم بتونیم بریم یه دست بکشیم روش .. _اگه قسمت باشه خود شهید دستتو میگیره زیر لب یه ان شاءالله گفتم که رسیدیم چند دست لباس برا خودم گرفتم خیلے وقت بود برا خودم خرید نمیکردم ¡ همش هم بخاطر ... رسیدیم خونه که رفتم تو اتاقمو لباسامو تنم کردم تا مامان ببینه .. خداروشکر مامان هم پسندید .. … قرار بود امشب بیانو منم کلے دلشوره داشتم کلے با خودم کلنجار میرفتم که اینکارم درسته یا نه ..! نکنه یه روز پشیمون بشم ؟¡ نه بابا یه صحبته دیگه .. مگه همه قبل ازدواجشون همدیگه رو دیدن ..؟ خیلے ها هم بعد از ازدواج عاشق هم میشن .. طورۍ که تحمل یه روز دورۍ رو از هم ندارن با این حرفا یکم امیدوار میشدم .. رفتم پایین که دیدم مامان در حال پختن غذا و برنامه ریزۍ براۍ امشبِ .. دیدم داره با داداش هم صحبت میکنه .. گوشمو تیز کردم دیدم داداش میگه : _نه مامان جان من امشب نمیام .. شما صحبت هاتونو بکنید هر چے صلاحه و قسمتِ اتفاق میوفته .. حضور من هم اصلا مهم نیست که بخوان ناراحت بشن .. جمعشون هم جمع بزرگ هاست من برا چے بیام .. وارد آشپزخونه شدم که داداش یه نگاه بهم انداختو لبخند زورکے زدو رفت .. به رفتنش عاجزانه نگاه میکردم .. وقتے داشت میرفت مامان بلند گفت :_حیدر امشب جایے نمیرۍ ها .. مثلا خواستگارۍ خواهرته .. یه نگاه به مامان انداختم :+چیشده مامان ؟ _نمیدونم پاشو کرده تو یه کفش که من امشب نمیام .. ناراحت شدم .. چرا نمیخواست بیاد ! یعنے دوست نداره با این خانواده وصلت کنیم ¡ رفتم تو اتاقش که دیدم رو تخت دراز کشیده و دستشم رو سرشه .. نشستم رو تختش :+داداش ؟ چشاشو باز کردو نشست :_جانم ! +چرا نمیخواۍ امشب تو مجلس باشے ؟ _حضور من چیو عوض میکنه ؟ یعنے چے چیو عوض میکنه ! چرا درست نمیگه حرفش چیه ؟ چرا نمیگه دردش از چیه که فقط هے با کنایه میخواد بهمون بفهمونه ! +داداش من نیاز به یه پشتیبان دارم .. یه پشتیبان مثل تو .. تویے که همیشه میفهمے دردم چیه ! مامان و بابا که مثل تو منو نمیفهمن .. یعنے نباید امشب بخاطر داشتن برادرۍ که همیشه پشتمه احساس غرور کنم ! چیزۍ نگفت فقط به یه گوشه خیره شد که ادامه دادم :+داداش ! تو دوست ندارۍ این ازدواج صورت بگیره ؛ درسته ؟ _نمیگم دوست ندارم .. فقط خیلے روش فکر کن .. بحث یه عمر زندگیه .. همینطورۍ فقط بخاطر پول و چهره و خیلے چیزاۍ دیگه تصمیم اشتباه نگیر خب ! نمیفهمیدم منظورشو :+داداش این حرفا یعنے چے ؟! بلند شدو در رو بست نشست رو به روم :_ببین خیلے رک و راست میگم اون پسره اۍ که قراره بیاد طرف خیلے مایه دارِ .. چهره ام به اندازه خودش داره .. طورۍ هست که وقتے خواستگارۍ هر کسے بره قبولش کنن .. +خب مشکلش کجاست ؟ _حرف من اینه که از رو ثروت یا هر چیز دیگه اۍ که داره انتخابش نکن .. نگاه کن به اعتقاد و ایمانش .. نگاه کن به اینکه حضرت زهراۜ رو مادر خودش میدونه یا نه .. نگاه کن به این که پشت ولایت فقیه هست یا نه .. الان میفهمیدم نگرانے حیدر برا چیه .. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این بیخوابی ها عادی نیست :)💔..
به‌نام‌خدای‌دلتنگ‌ها♥️
💙⃟☁️¦⇢ دخترآن‌هم‌بہ‌سربازۍمیروند همینڪہ‌چادربہ‌سرمیڪنے ؛ مراقب‌ِ‌حجابت‌هستے ؛ جامعہ‌راازفسآدحفظ‌میڪنے ؛ خودش‌سربازیست ... ! (: ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
~🕊 🍁خیلی گشته بودیم نه پلاکی،نه کارتی چیزی همراهش نبود:( لباس فرم سپاه به تنش بود چیزی شبیه دکمه ی پیراهـنش در جیبش نظـرم را جلب کرد.. 🍁خوب که دقت کردم دیدم یک نگیـن عقیق است که انگار جمله ای رویـش حک شده.. خاکو گل هاروپاک کردم دیگر نیازی نبود دنبال پلاکـش بگردم روی عقیق نوشتہ بود: [به یادشهدای گمنام💔] ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان درد قلبمی💔:)) ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
صبح‌جمعه‌بارییسی - متروپل - ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
پاسخ‌دندان‌شکن‌و‌تامل‌برانگیز‌ استاد‌رائفی‌پور...!!! ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
آیا‌ مےارزد در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنـــــیا به عذابـــــِ همیشگےِ آخرتــــــ مبتلا‌شوید..؟! ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور نگاه متفکرانه اۍ بهش انداختم :+خب مشکلش کجاست ؟ _حرف من اینه که از رو ثروت هر چیز دیگه اۍ که داره انتخابش نکن .. نگاه کن به اعتقاد و ایمانش .. نگاه کن به اینکه حضرت زهراۜ رو مادر خودش میدونه یا نه .. نگاه کن به این که پشت ولایت فقیه هست یا نه .. الان میفهمیدم نگرانے حیدر برا چیه .. +داداش تمام این چیزایے که گفتے از ثروت و زیبایے اصلا برا منم مهم نیست .. منم به اندازه تو نگرانم نمیدونم اصلا تصمیمے که گرفتم درسته یا نه .. _کدوم تصمیم ؟ مِن مِن کنان گفتم :+هیچے همین دیگه ؛ که بیان یا نه .. آخه اول دوست نداشتم بعد هم گفتم حالا بیان صحبت کنیم هر چے خدا میخواد همون میشه .. سرشو به نشانه تایید تکون داد ولے چیزۍ نگفت که گفتم :+داداش امشب حتما باش خب ! نگاه خسته اۍ بهم انداختو :_باشه .. لبخندۍ از سر رضایت زدمو رفتم سرشو بوسیدم :+خیلے دوستت دارم داداشے .. و زودۍ رفتم بیرون .. ساعت ¹⁸ بود که صداۍ آیفون به صدا در اومد و استرس افتاد به جونم .. قرار بود شام هم بمونن و همین خیلے استرسم رو بیشتر کرده بود هے بخاطر تصمیمے که گرفته بودم پشیمون میشدم اما باز خودمو امیدوار میکردم .. میدونستم اینکار ناحقیه در برابر این آقایے که امشب به امید جواب بله گرفتن از منِ ! رفتیم براۍ استقبال .. مادرش که منو دید با خوشحالے اومد طرفمو بغلم کرد که هاج و واج نگاش میکردم .. که گفت :_سلام عروس خانم .. الهے قربونت برم ، چه خوشگلے شما ..! تمام برنامه ریزۍ هایے که براۍ امشب چیده بودم اومد جلو چشمم .. خدایا چه اشتباهے کردم که گفتم بیان ¡ الان اینا امیدوارن !.. نکنه .. لبخند زورکے زدم :+سلام حاج خانم ، خدانکنه .. خوش اومدین .. چشم ازم بر نمیداشت که وارد خونه شد .. بعد از مادرش پدرش هم سلام و احوال پرسی کردند و در آخر سر هم پسرشون تشریف آوردن ¡ سلام کرد که آروم جوابشو دادم گل رو گرفت سمتم تا بردارم ؛ اما نمیتونستم و دلم هم نمیخواست اما خیلے بد میشد اگه دستشو رد کنم اومدم بردارم که حیدر از پشت سرم ظاهر شد و سریع بهش سلام کرد :_سلام حسین آقا .. خوبین ! خوش اومدین بفرمایید داخل .. از این غیرتے شدن داداش قند تو دلم آب میشد .. خوشحال از اینکه نجاتم داد به روش لبخندۍ زدم که نفس عمیقے کشید و با هم وارد خونه شدیم .. زودۍ رفتم تو آشپزخونه و گوشیمو گرفتم دستم .. استرس گرفته بودم و تپش قلبم رفته بود بالا .. قصد داشتم برا عاطفه زنگ بزنم ولے دقیقا همون زمان حیدر وارد آشپزخونه شد و گفت چایے رو آماده کن ببرم .. خیالم از اینکه مجبور نیستم چایے رو ببرم راحت شده بود که مامان وارد آشپزخونه شد .. گفت :+آیـه چایے رو ریختے بیار .. یه نگاه به داداش انداختم ؛ یه نگاه بهم انداختو رو به مامان گفت :_مامان من میارم .. مامان هم یه نگاهے به حیدر انداختو آروم گفت :_احیانا عروس خانم شمایے ! حیدر سرشو به علامت چشم تکون داد که مامان رفت .. داداش هم قصد داشت بره که به یه حالت کشدار گفتم :+عهه داداشش .. برگشتو :_رو حرف مامان حرف نمیزنما .. سرمو به حالت قهر برگردوندم و شروع کردم به ریختن چایے تو فنجون .. با هزار جور غر و بهانه چایے رو بردم و به همه تعارف کردم .. بعد از گرفتن چایے ها ، خانم دوست بابا گفت :_دخترم بیا بشین دیگه .. لبخندۍ زدم :+چشم .. نشستم کنار داداش ، بعد از اینکه یکسرۍ صحبت هاشون تموم شد .. قرار شد بریم صحبت کنیم ..! استرس و اضطراب دوباره افتاد به جونم .. نگاه عاجزانه اۍ به حیدر انداختم که یعنے الان آمادگیشو ندارم باشه براۍ جلسات بعدۍ ¡ اما انگار حیدر تو این بخش از جلسه خواستگارۍ هیچ نقشے نداشت و همه صحبت ها و برنامه ریزۍ ها به عهده بزرگتر ها بود !.. به خواسته خانم آقاۍ شریعتے قرار شد بریم برا صحبت .. داداش بهم گفت که بریم اتاق خودش .. نشت رو صندلے که تقریبا سمت چپ بود .. خداروشکر رو به روۍ هم نبودیم .. هر دو سکوت کرده بودیم ¡ یکم که گذشت گفت :_ببخشید شما سوالی ندارید ؟ زیر چشمے یه نگاه انداختمو آب دهنمو به سختے قورت دادم :+راستش من اصلا شما رو نمیشناسم که بخوام سوالے داشته باشم ! زیر لب گفت :_درسته .. وقتے دید حرفے نمیزنم گفت :_پس میخواید اول کامل خودمون رو معرفے کنیم ! بازم وقتے دید چیزۍ نمیگم گفت :_موافقید ؟ لب زدم :+بله .. یکم جا به جا شد و گفت :_خب من حسین شریعتی هستم .. ²⁵ ساله .. پسر اول خانواده .. یه برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم هم دارم که الان تشریف نیاوردن .. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
به‌نام‌خدای‌دلتنگ‌ها♥️
💭 بعد از شهادت داداش مصطفے از مادرشهید پرسیدن‌⇩‌•. "حالا كه ‌بچه ات‌ شهید شده میخواے چیكار کنے؟" ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن‌⇩‌•. "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏻♥️" شهیدمصطفےصدرزاده♥️🕊 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
❗️ توےِ‌پروفایل‌ها‌ و‌بیو‌گرافے‌هامون‌میزنیم: فرزند‌انقلاب... سرباز‌آقا... پسرڪ‌جھادے... شھیدھ‌... شھید‌گمنام و ... امـا! بہ‌همین‌راحتے‌ همدیگرو‌ناراحت‌میکنیم وهمچنین‌قضاوت ..! بہ‌نظرتون‌شھید‌هم‌میشیم‌با‌این‌‌کارامون؟! 💔 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎ ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
تنها خانه ایست که اجاره بهایش است...! ➕ ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿