❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوهفت
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم،
اما شرایطم مانعی شده بودن،
اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری!
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
_فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،
برام خیلی سخت بود،
اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید #قوی باشم، اما این مرد بعضی وقت ها #کم_میاره! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه #فقط_تو..!💔😒
از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو!
سمانه با ناراحتی از #بی_منطق بودنش،
به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،😢
حدس می زد،
آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد،
و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،
کمیل که فکر میکرد،
سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،
اما با احساس حضور سمانه کنارش،
و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید،
و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،
همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!😢
قطره اشکی از چشمان سمانه،
بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،
با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،
و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،
با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،
سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد،
که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....😥
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•