#دو.رفیق.دو.شهید😍
دو رفیق؛ دو شهیـــ🕊ـــد...
همه جا #معروف شده بودن به
باهم بودن☺
تو #جبهه اگه از هم جداشونم
میکردن آخرش ناخواسته و
تصادفی دوباره برمیگشتن پیش
هم 😍
خبر #شهادت علی رو که آوردن، مادر محمد هم دو دستی تو سرش
میزد و میگفت:"بچم!!!"😭
اول همه فکر میکرن علی روهم
مثل بچش میدونه، به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه😔
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید مادر علی رو دلداری بدی😢
همونجوری که های های اشک میریخت گفت:
"زانوهای محکم کجا بود؟!
اگه علی #شهید شده مطمئنم
محمد منم #شهید شده اونا محاله
از هم جدا بشن😞
عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن بدون هم پیش
#سید.شهدا نرن😭💔
مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود...
#شهید.سید.محمد.رجبی🍁
#اللهم.عجل.لولیک.الفرج
#طنز #جبهه 😂🤣
🌿 دروغ می گویی
🌸بالاخره نوبت به او رسید «شر گردان»،
بچه ها خوب او را می شناختند و منتظر بودند ببینند این دفعه چطور گل می كارد.
از همۀ رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع، مانور قدرت روی اسرای عملیات بود. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع كردن به سؤال كردن. یكی پرسید:
«پسرجان اسمت چیه؟»«شرگردان» در جواب گفت:
«عباس»
دیگری پرسید:«اهل كجا هستی؟» گفت:
«بندرعباس ».
سومی با تعجب و تردید پرسید : «اسم پدرت چیه؟» خیلی عادی گفت:
«به او می گویند كل عباس».
چهارمی كه گویی بویی از قضیه برده بود گفت: «كجا اسیر شدی؟» گفت:
«دشت عباس»
افسر عراقی كه دیگر مطمئن شده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند با پنجه به ساق پایش زد و گفت: «دروغ می گویی پدر...؟» و او كه خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه كردن گفت:
«نه به حضرت عباس».
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات☘
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿