#پارت_سی_ششم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کالم این
فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از
رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه
تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم
کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه
پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت
گرفته بود، رجز خواند :《این خمپاره اندازه! داعشی ها از
هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون
سمت و با خمپاره میکوبیم شون!》سپس از بار تویوتا
پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :《از هیچی نترس
خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!》
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه
برادرم قلبی پولادبن کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش
نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل
من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و
میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده ها
خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب
میپریدیم و هر روز غر ش گلوله های تانک را میشنیدیم
که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید،
اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه
مقاومت بر بام همه خانه ها پرچم های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن پرچم سرخ 《یا قمر بنی هاشم 》افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج
قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز
تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش
زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی
که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من
از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ
دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و
خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم
به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر
حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را
《حسن》بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین
کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم
و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار
بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین
چسبید
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖