🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
تازه به استخدام سپاه در آمده بود. نمیدانم چه مشکلی🤔 بود که چند ماه اول ، حقوقی برایش واریز نشد.😕 حقوق بگیرها اغلب برای رسیدن اول ماه روزشماری میکنند.😃 صالح اصلا به روی خودش نیاورد و اعتراضی نکرد.😊
دوست داشتم بدانم بعد از چند ماه، با اولین حقوقی که میگیرد چه کار میکند.🤔 می دانستم اهل ولخرجی💰 نیست و برای آن برنامه ای دارد.⏳ کنجکاوی من هم از همین بابت بود. بالاخره آن روز فرا رسید و حقوقش را واریز کردند. کسی را می شناخت که در نقاشی🎨 مهارت داشت؛ رفت پیشش و سفارش داد که تصویر🖼 تک تک شهدای محله کریم کُلا را جداگانه روی تابلو نقاشی کند.❤️ اولین حقوقش را در راه شهدا خرج کرد.⭐️ وقتی تابلوها آماده شد باهم به مسجد کریم کلا بردیم و در پایگاه بسیج قرار دادیم. احساس رضایت در چشمان صالح برق میزد.✨
راوی: محمدپور (دوست و همرزم شهید)🌺
منبع: کتاب عبدصالح🌹
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_عبدالصالح_زارع
🍀دخترونــــــــــه خاص🍀
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
#پروفایل خوشگل آوردم 😍💕🌈
#حجاب 🦋
دخترونـــــ 🎆ـــــه خاص
🎀https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🎀
#جینگیلی_جات 🌻 🌸
#فینگیلی_جات 🦋 💎
دخترونــــ🦋ــــــه خاص
🌈https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69 🌈
#آموزش ساخت گلدون با #خمیر_چینی 😍🌻
دخترونـــــ 🦋 ـــــه خاص ☘
🌿https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🌿
فلامینگو های #خمیر_چینی 🎀💕
#قشنگ 🛍
دخترونــــ🌸ــــــه خاص
👛https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69👛
الهی آمین... ✨💫
#استاد_پناهیان ⭐️
#پروفایل 🌻
دخترونـــــــ🌼ـــه خاص
🐥https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🐥
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_نهم🌸
_ حتماً اشتباهی گرفته. فقط ... دختر تون که از اعضای کادر نبوده!؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
_ از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگه حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم. کناری ایستادم. همه را بیرون کردند و دَر حسینیه را بستند. بدون راضیه کجا می رفتم؟
به تیمور چه می گفتم؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم وصلوات می فرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان تکان می داد، جلوی دَر ایستاد.
با مشت به دَر کوبید فریاد زد:
_ وا کنین این در لامصب رو. مادر و خواهرَم این ما بودن. مگه کَرین؟!
من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پایش را بالا برد و با لگد به در کوبید.
_ همه را بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت دَر بسته شنید، چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد:《یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع کردن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!》
چند قدم عقب کشید و با تمام توان، خود را به دَر زد. دَر باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد.
_ بذارین بیاد داخل.
یک آن که دَر باز شد، چهره گریان راضیه پشت دَر اتاقش در نظرم آمد.
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69