#پروفایل خوشگل آوردم 😍💕🌈
#حجاب 🦋
دخترونـــــ 🎆ـــــه خاص
🎀https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🎀
#جینگیلی_جات 🌻 🌸
#فینگیلی_جات 🦋 💎
دخترونــــ🦋ــــــه خاص
🌈https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69 🌈
#آموزش ساخت گلدون با #خمیر_چینی 😍🌻
دخترونـــــ 🦋 ـــــه خاص ☘
🌿https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🌿
فلامینگو های #خمیر_چینی 🎀💕
#قشنگ 🛍
دخترونــــ🌸ــــــه خاص
👛https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69👛
الهی آمین... ✨💫
#استاد_پناهیان ⭐️
#پروفایل 🌻
دخترونـــــــ🌼ـــه خاص
🐥https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🐥
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_نهم🌸
_ حتماً اشتباهی گرفته. فقط ... دختر تون که از اعضای کادر نبوده!؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
_ از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگه حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم. کناری ایستادم. همه را بیرون کردند و دَر حسینیه را بستند. بدون راضیه کجا می رفتم؟
به تیمور چه می گفتم؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم وصلوات می فرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان تکان می داد، جلوی دَر ایستاد.
با مشت به دَر کوبید فریاد زد:
_ وا کنین این در لامصب رو. مادر و خواهرَم این ما بودن. مگه کَرین؟!
من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پایش را بالا برد و با لگد به در کوبید.
_ همه را بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت دَر بسته شنید، چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد:《یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع کردن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!》
چند قدم عقب کشید و با تمام توان، خود را به دَر زد. دَر باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد.
_ بذارین بیاد داخل.
یک آن که دَر باز شد، چهره گریان راضیه پشت دَر اتاقش در نظرم آمد.
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_دهم🌸
همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود. من در سالن، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم.
راضیه را صدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم. دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم. باز جوابی نیامد.
باخودم فکر کردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتماً خسته بوده و گرفته خوابیده. انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و برخاستم. دستگیره دَر را به داخل کشاندم.
با نگاه اتاق را کاویدم. مرضیه روی تختش خوابیده بود، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم.
به آشپزخانه، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود.
دوباره به اتاقشان برگشتم.
تخت راضیه، رو به دَر اتاق بود و اجازه باز شدندش را تا آخر نمی داد و پشت دَر، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم.
همان جا میخکوب شدم. زانوهایش را بغل گرفته بود و روی صورتش پر از رد اشک بود.
صدای دعا از آن جا هم شنیده می شد. دَر و راضیه را به حال خودشان رها کردم و با قدم های سنگین به طرف تلویزیون رفتم.
کاش حالا هم پشت در حسینیه می دیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود.
تا کنار رفتن انتظامات و گشودن راه را دیدم ...
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69