سلام علیکم.😉😌
عصرتون بخیر☕️🍩
امروز قراره شهید جدید رو معرفی کنم😍
شهید این هفته مون رو فکر کنم خیلی هاتون نمی شناسین.
ایشون شهید نوجوان هستن که در سن ۱۴ سالگی در عملیات بدر به شهادت رسیدن🥀...
میریم که آشنا بشیم با....😍
شهید این هفته مون 😍🌸
شهید مرحمت بالازاده🌹✨
#معرفی_شهید
#شهید_مرحمت_بالازاده
دخترونـــ🖤ـــــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🌷 #راضِ_بابا 🌷
#قسمت_نوزدهم🌺
با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم.
_ پاشو که بابایی اجازه داد.
سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن، کمکش دادم. مانتو و مقنعه قهوه ای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد.
نمی دانم چرا حس می کردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد، مادر پرتقالی به دستش داد.
_ هرموقع دهنت خشک شد، بخورش.
اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمی کردم. مادر با نگاه، راضیه را هضم می کرد.
انگار نمی توانست ازش دل بکند. دل من هم کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو می شد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست، خودم را به آغوش مادر انداختم.
_ چیه؟! خب توهم آماده شو برو.
_ مامان، برای رفتن گریه نمی کنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم. همش حس می کنم میخواد یه اتفاقی بیفته.
و حالا که چند ساعت از رفتن راضیه می گذرد، دلیل دلواپسی ام را فهمیدم، اما هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بی خیال گریه اش شده بودم.
کاش مثل بچگی که سرِ سفره جمع کردن باهم دعوا می کردیم. دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسینیه برود.
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🌷 #راضِ_بابا 🌷
#قسمت_بیستم🌺
در ماشین، یک لحظه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست، اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو، سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از آینه، هزارگاهی به عقب نگاهی می کرد. عمه نم چشمانش را با گوشه روسری پاک کرد.
_ کی زنگ زد خونه تون و خبر داد؟
شانه هایم را بالا انداختم.
_ نمی دونم. یه آقایی بود.
نگاهش را به جلوبرد. مدام دستانش را به هم می مالید و اشک های بی امانش را رها می کرد.
_ دلشوره مامانت الکی نبود. امروز اومد خونمون و می گفت خیلی دلم شور می زنه و دست و دلم به کار نمی ره.
ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک، محاصره شده بود.
آقای مرادی هم به بوق، فشاری داد.
علی، صندلی جلو را محکم گرفته بود و انگار تمام بدنش می لرزید.
هرچه ماشین جلوتر می رفت، ترافیک سنگین تر و حرکت ماشین ها دقیقه ای می شد. از آن بدتر، هجوم صدای آزارنده آمبولانس ها بود که مدام ناآرامی مان را شدت می داد. عده ای در پیاده رو به سمت بیمارستان نمازی می دویدند. بی قرار و دستپاچه، جمعیت پریشان را نگاه می کردم که آقای مرادی کم کم فرمان را به کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد.
_ یاعلی! زود پیاده شین. این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن.
سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم ...
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
سلام آقای خوب🌼🌿
#گناه_نمیکنم_تابیایی 🎉
#انتظار ⏰
دخترونــــــ🏴 ــــه خاص
🖤https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🖤