‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_61
با کمکدنرگس ازماشین پیاده شدم
نرگس زنگ درو زد
در باز شد
مامان و بابا اومدن بیرون
بادیدنم مامان دوید سمتم
رفتم توبغلشو گریه میکردم،
اینقدر حالم بدبود از نرگس وآقارضا اصلا تشکرو خداحافظی نکردم
آقا رضاونرگس همه ی ماجرارو واسه باباومامان تعریف کردن
رفتم توی اتاقمو مامانی هم مسکن خواب آورداد و خوابیدم
چشمامو به زور باز کردم
نگاهی به ساعت روی میزم کردم
نزدیکای ظهر بود
صدای دراتاق اومد
درباز شد،نرگس بود
نرگس:سلاااام برخانم تنبل
نرگس:همین الان بگم بهت،من کارمند یه خط درمیون نمیخوامااا
رهاجان اومدم امروزبهت بگم،بچه هادلشون برات خیلی تنگ شده،میگن کی میری براشون پیانو بزنی
(اشک از چشمام جاری شد)
نرگس:قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم،خداروشکر کن واینقدر غصه نخور
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_62
تازه یه کادوهم برات آوردم
بفرمااا
-خیلی ممنونم :))
نرگس:دیروز بعد رفتنت،رضا اومد،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا،قیافه اش تاغروب توهم بود
نمیدونی وقتی زنگ زدی باچه سرعتی اومدیم اونجا،دیشبم درموردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده
-من به درد داداشت نمیخورم
نرگس:این حرفا چیه میزنی! ،این لتفاقی که برای تو افتاد،شاید واسه هرکسی میافتاد،خدا تورو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن،ماآخر هفته میایم خاستگاری،تااون موقع بهت مرخصی میدم
فعلن من برم که رضا توکانون منتظرمه.
کادوی نرگسو باز کردم،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرمو تو اون خونه لعنتی جاگذاشتم
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_63
روز خاستگاری رسید،عزیزجون چند روز پیش باخونه تماس گرفتو ازمامان اجازه گرفت،مامانم با باباصحبت کردو
راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه
منم صبح زود بیدار شدمو رفتم بازار،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم،یه چادرحریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه,مامان به کمک معصومه خانم که هرچند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چیرو آماده کرده بودن
معصومه خانم:سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
-سلام،خیلی ممنونم
مامان:سلام عزیزم،خریدکردی؟
-اره
مامان:مبارکت باشه،برولباساتو عوض کن بیایه چیزی بخور
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_64
لباسامو عوض کردمو رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردمو دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم،لباس های جدیدی روکه خریده بودم روی تختم گذاشتمو باشوق نگاهشون میکردم که خوابم برد،
باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضوگرفتم نمازمو خوندم،دو رکعت نماز شکر هم خوندم،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم
دراتاق بازشد
هانا اومد داخل
هانا:هنوز آماده نشدی؟
-الان کم کم آماده میشم
هانا:رها،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد،پسرخوبیه ست؟خوشبختت میکنه؟
-هاناجان،این سوالو باید از اون آقا بپرسی نه من
اینکه من واقعن به دردش میخورم،اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟انگار دارم خواب میبینم،باورم نمیشه
هانا:پس عاشق شدی؟
-نمیدونم شاید
هانا:باشه،من میرم تو هم زودتر آماده شو
کم کم آماده شدم،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین....
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
‹تسبیح ِفیروزهاي›
#پارت_65
مامان یه نگاهی به من انداخت: رهاجان حجابت که خوبه،حالا نمیشه اون چادرو سرت نزاری؟
-نه مامانجون،نمیشه
مامان:باشه،هرجور دوست داری!
نیم ساعت بعد بابا لومد،سلام کردم ولی جوابمو نداد
رفت تو اتاقش
روی مبل نشسته بودمو به ساعت نگاه میکردم،نزدیکای ۸ونیم بودکه صدای زنگ آیفون اومد
معصومه خانم درو بازکرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر بده
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
رفتم سمت در ورودی،درو باز کردم-سلام خیلی خوش اومدین
عزیزجون:سلام دخترم
نرگس:عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت درو باز کردی
-ععع نرگسس
آقارضا:سلام
-سلام
(آقارضا،یه دسته گل قشنگ باگلای رنگارنگ سمتم گرفت)
-خیلی ممنونم
همین لحظه مامانو باباهم اومدن
وباهم احوال پرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز توسکوت بود
نرگس:عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
-جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس:عع،معصومه خانومو چیکارداریم،مگه عروس ایشونن
نرگس:پاشو خودت زحمتشو بکش
رفتم سمت آشپزخونه
-معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم:چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی،استرس شدیدی داشتم
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همین دو تا بترس :
√ خواهشِ نفس
√ و آرزوهایِ دراز
#فرمول
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem
رفقا جانم دعای فرج فراموش نشه 🥲❤️
#قرارِهرروزمون♥
#دعاےفرج
-بسماللھ...
بخونیمباهم...🌱
اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآء
https://eitaa.com/dokhtran_Haj_Ghasem