مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه
که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر
و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :
»چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود،
خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟« زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :
»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم
براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به
ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم
خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً
دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش
را شنیدم :
»من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر
ابوعلی هستی؟«
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که
همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :
»امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه
که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :
»دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!«
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب »یاعلی« میگفتم
تا نجاتم دهد.
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
🌱امشب که خواستی بخوابی
به این فکر کن
که ۱ مرداد هم تمااام 🗓
یعنی
حدودا یک سوم تابستان گذشت...
⏳فرصت تعطیلات و ایام فراغت به سرعت در حال گذره
آخرین امتحان خرداد رو یادته؟!
انگار همین دیروز بود✨
چشم بهم بزنی شهریور هم تموم میشه و خروار درس و کارای مهرماه دست و پاتو میبنده😰
خیلیییی از رشد ها و کارها و مطالعه ها و... تو ایام تحصیلی خیلی فرصت نمیشه.
وقتش تابستونه👌
💪امشب دوباره یه بسم الله محکم بگو
✔️برنامه ریزی کن
✔️خوابتو کمتر کن
✔️گوشی بازی و فیلم دیدن و چت های بی فایده رو کم کن
✔️بچسب به مهارت هات
✔️یه هنر یاد بگیر
✔️کارای مفیدی که نصفه کاره ول کردی رو کامل کن
✔️اتاق و کمدتو مرتب کن
✔️یه برنامه خوب برا مطالعه ت بریز خصوصا کتابای غیر درسی که برات مفیده
✔️یه برنامه معنوی خوب رو شروع کن
و
🎯قدم بذار تو مسیر رشدت
از خدا هم کمک بخواه
قطعا کمک ت میکنه✨
ان شاءالله
🔋😉حله؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرت رو بگیر بالا!
#ی_بوس_کوچولو بزن رو دستای خدا !
https://eitaa.com/dokhtran_mah
کارگاه یک روزه 🧕دختر قوی
☘یه روز شاد دخترونه که قراره کلی چیزی یاد بگیریم.
🔸دوشنبه ۸ مرداد ۱۰ صبح تا ۵ عصر
⚡️دخترای گل متوسطه اول و دوم جهت ثبت نام به این آیدی پیام بدید👈
@talebi_atii
دختران ماه🌙
🌱امشب که خواستی بخوابی به این فکر کن که ۱ مرداد هم تمااام 🗓 یعنی حدودا یک سوم تابستان گذشت... ⏳فرصت
این کارگاه همون استفاده مفید از فرصت باقی مانده تابستون شماست دختر ماهم😊🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر باشی و
مثه مرد
بیای پای میدون
یعنی این...
پیام انگلیسی آرمیتا رضایی نژاد
فرزند #شهید_هسته_ای #داریوش_رضایی_نژاد...🌷🕊
#غزهمامیآییم
https://eitaa.com/dokhtran_mah