eitaa logo
❤️عاشقان حسین❤️
110 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
304 ویدیو
149 فایل
✿بسـم ࢪب مـهـدے✿ عـاشق خدایـے بـاش ڪـہ چـہ بخـواے چـہ نـخواے دوسـت داࢪه😌🤍 ڪپـے؟آزاده در نشـر محتوای مـذهبـے تیز بـاشید ورود برادران ممنوع ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشیدهای خاک نشیــــــــــــــــــن، یادشان بخیر پل‌های آســــــــــــــــمان به زمین، یادشان بخیر با خون نوشته‌های «به مجنون خوش آمدید» بعد از تقاطع دل و ایمان، یادشان بخیر آن روزهای روشن و آیینه‌های صاف شب‌های شور و رزم و کمین، یادشان بخیر آن دســــــــــــــــــته دسته شاپرکانــــــــــی که پر زدند تا لمس شعله‌های یقین، یادشان بخیر دستان رو به علقمه‌ی مانده روی خاک پاهای بوسه داده به مین، یادشان بخیر چندین هزار یوســـــــــــــــــــــــــف از اینجا گذشته‌اند ما مانده‌ایم و آه و هــــــمین «یادشان بخیر» حتی هنوز روشن و جاریست ردشان این گوشه، پای نهر... ببین! یادشانـ بخــــــیر.
خيلي گشته بوديم،نه پلاكي نه كارتي،چيزي همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم، ديدم يك نگين عقيق است كه انگار جمله اي رويش حك شده. خاك و گل ها را پاك كردم. ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم. روي عقيق نوشته بود:« به ياد شهداي گمنام»
پایان فعالیت، شروع رمان بچه ها از این به بعد رمان داریم اسم رمان هست نیمه ی پنهان ماه روزی ۷ پارت میزارم درمورد زندگینامه شهید ایوب بلندی هست
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀ وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت : _خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد... نگرانی😧 ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم  دلشوره ام😥 را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم✨دعای کمیل ✨و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد، کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : _اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان 🏥مدرس کمک پرستار شده بود همانجا 👣ایوب👣 را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.... ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.... رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می امد و روبرویم مینشست،... 💎انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم💎 همیشه ک می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... ایوب امد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد ✨دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را ✨ و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد؛ _خانم غیاثوند ، برای من خیلی سند است من_برای من هم _اگر امام همین حالا بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم من_ اگر امام این را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام دارم _شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز  نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در کنیم من_میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر می ایستم ک حتی بگیرند و کنند...