بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا همون نسخه ایتای وبلاگ 10 ساله ی منه که تو بلاگفا هست
خواستم پست هام رو اینجا هم بذارم تا علاوه بر دسترسی راحت تر برای مخاطب ، خودم هم یه نسخه پشتیبان از مطالبم داشته باشم
ممنون که همراهید🌷
به مرور مطالب قدیمی وبلاگ بارگذاری میشه اینجا تا مخاطبین جدید هم استفاده کنن🌸
🆔@dokoohebanoo
#معرفی
اونایی که وبلاگ دارن میدونن که یه دفتری هست توش از همه چی ممکنه حرف بزنی
یه جور صفحه شخصی که بنا به حال و احوالت توش مطلب میذاری
اون اوایل 10 سال پیش که تازه وبلاگ زده بودم، یعنی سال 91
زیاد از خودم حرف نمیزدم و بیشتر مطالب کپی یا برش از کتاب و سخنرانی بود؛ اون موقع جو غالب همینجور بود، الّا اندکی از افراد شاخص که محتوا تولید می کردن بقیه کارشون همین بود
اما خب بعدتر بیشتر رفتم به سمتی که خودم بنویسم
اینجا هم بیشتر میخوام از تجربه های زیستی خودم بگم
ارتباط مستقیم با من👇
@dokoohe97
کانالم👇
@dokoohebanoo
#آرشیو_وبلاگ
پست به وقت 29 مهرماه 1400
🔰 اولین ماهگرد دومین دخترم
امروز اولین ماهگرد دومین فرزندمه، و دلم خواست چند خطی از احساسم بنویسم.
شنیدین میگن وقتی بچه میاد، روزیت زیاد میشه؟
یا اینکه دعا میکنیم بچهمون خوشروزی باشه؟
خب یه بخشش مربوط به جنبهی مادیه، ولی اون قسمت مهمتر و عمیقترش، روزیهای معنویه...
یکی از این روزیهای معنوی، افزایش توان و وسعت روحه.
یعنی تویی که تا دیروز بدون دغدغه و استرس راحت میخوابیدی، صبح هر وقت دلت میخواست بیدار میشدی،
هر لباسی دوست داشتی میپوشیدی، آزادانه میرفتی بیرون، خرید، آرایشگاه... 😑
حالا ببخشیدا، حتی نمیتونی راحت بری دستشویی 😖
تو بچهی اول، چون یهدفعه از اوج آزادی به حضیض گرفتاری میرسی، خیلی سخت میگذره.
اوایل شاید نفهمی که این سختیها همون روزیهای معنویان.
ولی کمکم، وقتی به شببیداریها و چالشها عادت میکنی، میبینی کارهایی که قبلاً برات سخت بودن، حالا با شوق انجامشون میدی.
تا بچهت خوابه، سریع میپری ظرفها رو میشوری، خونه رو مرتب میکنی...
و حتی خوشحال میشی که یه کم کارات پیش رفته.
به شوهرت میگی: «خوب شد خوابید، یه کم نفس کشیدم.»
اما وقتی تصمیم میگیری بچهی دوم بیاری، چون تجربهاش رو داری، خیلی راحتتر کنار میای.
همهچی شیرینتره، عاشقانهتره، قشنگتره.
از وقتی دختر دومم اومده، تو همین یک ماه، همهی کارهایی که براش میکنم با عشق و لذت همراهه.
راستش من آدم خیلی بچهدوست و احساساتی نیستم، برای همین این حس برام یه دستاورد بزرگه.
نصف شبها که از خستگی چشمهام باز نمیمونن، از اینکه نوزاد دارم و درست نمیخوابم، خوشحالم.
نگاش میکنم و لذت میبرم، چون میدونم خیلی زود بزرگ میشه و دیگه نمیتونم راحت بغلش کنم...
چون تجربهی بچهی اول رو دارم.
تو بچهی دوم، همهچی آسونتره، شیرینتره، عاشقانهتره.
از اینکه بچههام امیدشون، پناهشون و زندگیشون منم، حس غرور و آرامش دارم.
این یک ماه، هیچکدوم از سختیهایی که زمان بچهی اول اذیتم میکرد، حس نکردم.
و این یعنی وسعت روح، یعنی افزایش رزق معنوی...
و بابتش از ته دل خدارو شکر میکنم 💖
خودم👇
@dokoohe97
کانال👇
@dokoohebanoo
🔰 آرشیو مطالب وبلاگ
دی ماه 95
🔸 حَیْلُولَه
وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ
(سوره انفال، آیه ۲۴)
تا حالا به این آیه فکر کردین؟
خداوند بین انسان و قلبش حائل میشه... یعنی چی واقعاً؟
بیاین یه مثال ساده بزنیم:
فرض کنید شما داخل خونه نشستید و یه اتفاقی توی حیاط میافته.
کی زودتر متوجه میشه؟ شما که داخل خونهاید یا درِ ورودی؟
دری که بین خونه و حیاطه، طبیعتاً زودتر از شما متوجه میشه، چون حائل بین دو فضاست.
وقتی کسی یا چیزی بین دو طرف قرار میگیره، به اتفاقاتی که در هر دو سمت میافته، بیشتر احاطه داره.
حالا تصور کنید خداوند بین ما و قلبمون قرار گرفته...
یعنی هر چیزی که در دل ما میگذره، قبل از اینکه خودمون بفهمیم، خدا ازش باخبره.
نه فقط باخبر، بلکه با دقت و احاطهای فراتر از درک ما.
گاهی حتی خودمون نمیدونیم دقیقاً چی توی دلمونه، ولی خدا میدونه.
اون حائل بودن، یعنی حضور دائمی، یعنی مراقبت، یعنی آگاهی مطلق.
و این آیه، یه یادآوری لطیفه:
که خدا از ما به خودمون نزدیکتره...
به قلبمون، به احساساتمون، به نیتهامون، به دردهای پنهان و شادیهای بیصدامون
📌 پ.ن: وقتی خدا «حائل» بین انسان و قلبشه، فقط ناظر نیست—فاعله.
یعنی میتونه دل رو برگردونه، نیت رو تغییر بده، حتی بین ما و خواستههامون فاصله بندازه.
این آیه فقط دربارهی آگاهی نیست، دربارهی تسلط و تصرف الهی در عمقترین لایههای وجود ماست...
و چه آرامشی بالاتر از اینکه دلمون در اختیار کسیه که از خودمون به ما نزدیکتره🥲
خودم👇
@dokoohe97
کانال👇
@dokoohebanoo
🔰 آرشیو مطالب وبلاگ
آبان 1400
یک برش واقعی از روزمرگی دوکوهه
آقای خونه رو بیدار میکنم و با لحن مظلومانه ای میگم
میتونید یه کم بگیریدش بتونم نماز بخونم؟
حتما حتما ای میشنوم و مشغول نماز میشم
سریع یه چیزی میخورم
دستگاه بخور رو خاموش میکنم و مطهره رو بغل میکنم و مشغول خوابوندنش میشم
تا مطهره میخوابه و میتونم کمرم رو صاف کنم ساعت 6 میشه
میدونم که نمیتونم برای صبحانه کنار همسرم باشم
نون رو از فریزر درمیارم و میذارم تو سفره
وسایل صبحانه رو هم سر سفره میذارم و سریع میام میخوابم
ساعت 8 و ده دقیقه با صدای مامان مامان گفتن همراه با بهانه گیری ریحانه از خواب بیدار میشم
حاضر نیستم چشمام رو باز کنم ولی وقتی بین خواب و بیداری میشنوم که جیش... مثل فنر از جا میپرم....
بسته گوشت خورشتی و کرفس سرخ شده رو درمیارم
صبحانه ش رو آماده میکنم و با نونی که تو سفره باقی مونده بهش میدم
مشغول بازی میشه که من چشم ها رو هم میذارم و دراز میکشم چرت کوتاهی میزنم
انقدر صدام میزنه و انگشت ش رو توی چشمم میکنه که مامان نخواب چشماتو باز کن که ترجیح میدم بلند شم
پیاز داغ رو آماده میکنم و خورشت رو بار میذارم
ظرف های شسته شده رو جمع میکنم و سر جاشون رو میذارم
همزمان به سوالات ناتموم ریحانه که تو آشپزخونه دورم میچرخه جواب میدم
میرم از فروشگاهش خرید میکنم
دوتا شامپو فیروز و یک خمیر دندون میگیرم و کارت میکشم
پذیرایی رو جمع میکنم وسایل اضافه رو میذارم رو اپن
آشپزخونه رو مرتب میکنم میام اپن رو مرتب کنم مطهره بیدار میشه یکساعتی درگیر شیردادن و آروغ گیری و تعویض میشم
یک ثانیه هم نمیتونم بذارمش رو زمین و بیام از غذا سر بزنم
چون موقعی که داشتم پوشکش رو میبردم بندازم سطل آشغال و دستام رو بشورم ریحانه تلاش کرده بغلش کنه و انداختش زمین و گریه ش بلند شده
از ترس جونش یک ثانیه هم نمیتونم تنهاش بذارم
کلی رو پام تکونش میدم تا خوابش میبره میذارمش رو میز ناهارخوری و میچسبونمش به دیوار تا دست ریحانه بهش نرسه
یه کم فکر میکنم که اپن رو مرتب کنم یا برنج رو خیس کنم یا لباس های نم زده ی مطهره رو بشورم
که صدای ریحانه رشته ی افکارم رو پاره میکنه
مامان بدو جیش دارم
کارش رو که رفع و رجوع میکنم نگاهم به ساعت میفته الان برنامه عموپورنگ شروع میشه
خوشحال میشم و سریع میرم سر وقت پیمانه کردن برنج
خورشت رو هم میزنم و تا میخوام برم سر وقت مرتب کردن اپن ضعف شدیدی میاد سراغم و سرم گیج میره
از تو یخچال شیشه ی سه شیره رو درمیارم و یک شربت درست میکنم و با یک کلوچه ی نارگیلی میگیرم دستم رو می شینم تا بخورم
ریحانه میاد سراغم که منم میخوام برام بریز
هنوز کمرم صاف نشده که دوباره بلند میشم
حوصله ندارم دوباره شربت درست کنم
یه کم از شربت خودم رو تو یک استکان کوچیک میریزم و میدم دستش
شربتم رو که میخورم همزمان گوشی
م رو چک میکنم هنوز چند دقیقه نشده که صدای گریه مطهره میاد.............
ساعت سه میشه و خورشت جاافتاده
برنج دم کشیده
سالاد آب گوجه رو تو پیاله میریزم
تا صدای باز شدن در حیاط میاد ریحانه سریع میره سمت در برای استقبال پدرش من تازه فرصت میکنم یه نگاه به آینه بندازم و یادم میاد از صبح حتی فرصت نکردم موهام رو شونه بزنم
سریع موهام رو شونه میکنم و گیره میزنم
مطهره رو بغل میکنم و تا میرسم
و میرم جلوی در
دستم رو بین ابروهام میکشم و یک لبخند پهن روی صورتم میذارم و اون رو
به جای
همه ی خستگی ها، تحویل آقای خونه میدم....
راستی اپن رو دیگه وقت نشد مرتب کنم 😅
خودم👇
@dokoohe97
کانال👇
@dokoohebanoo
🔰 آرشیو مطالب وبلاگ
َآذر 1400
گذر زمان
پس از بریده شدن از بند ناف دور میشوی
دور
دور
دورتر
پ. ن: به نظرم بزرگ شدن بچه ها داره ترسناک میشه😱
خیلی سریع داره اتفاق می افته.....
خودم👇
@dokoohe97
کانال👇
@dokoohebanoo
👈 ۳۰ بهمن ۱۴۰۱
شاید باورتون نشه اولین باره تو زندگیم تو قرعه کشی اسمم در میاد😅
اصلا باورم نمیشه انقدر خوشحال شدم
فکر کنم به خاطر ورد های آلفا بود😬😄
خودم👇
@dokoohe97
کانال 👇
@dokoohebanoo
آرشیو مطالب وبلاگ
آذر ۱۴۰۰
🔸 کی از همه قشنگتره؟
تو دوران بارداری، مدام این حرفها رو میشنوی:
«خدا کنه خوشگل و سفید باشه»
«کاش بور و چشمرنگی باشه»
«چی بخوری که خوشهیکل بشه؟»
«فلان سبزی رو بخور تا موهاش پرپشت بشه»
و کلی توصیه برای اینکه بچهات از نظر ظاهری “خاص” باشه...
وقتی به دنیا میاد، این حرفها ادامه پیدا میکنه:
«وای چه چشمای خوشرنگی! خدا کنه همینجوری طوسی بمونه»
«قدش بلنده؟ مکمل قد براش میگیری؟»
«چقدر خوبه که پوستش روشنه»
«لپش چال داره؟ وای عالیه!»
و حالا که بچهی دومم به دنیا اومده، مدام ازم میپرسن:
«این خوشگلتره یا اولی؟»
«اولی سفیدتر نبود؟»
«باز این خوبه، تپلتره!» 🙈
این مقایسهها فقط به ظاهر محدود نمیشن.
گاهی میپرسن: «کی زودتر به حرف افتاد؟»
«کی بیشتر لغت انگلیسی بلده؟»
و هزار تا معیار بیرونی دیگه...
اما وقتی به سیرهی اهل بیت علیهمالسلام نگاه میکنیم، میبینیم که معیارهای زیبایی و ارزش، چیزهای دیگهای بودن.
از امیرالمؤمنین علی علیهالسلام روایت زیبایی هست که فرمودند:
> «به خدا سوگند، من از پروردگار خود نه فرزندانی زیبارو خواستم و نه خوشقد و قامت، بلکه فرزندانی خواستم که فرمانبردار خدا باشند و از او بترسند؛ تا وقتی دیدم از خداوند فرمان میبرند، شاد شوم.»
📚 مناقب ابن شهرآشوب، ج ۳، ص ۳۸۰
حالا یه سؤال مهم:
جنس آرزوهای پدر و مادر چقدر توی تربیت فرزند تأثیر داره؟
خیلی زیاد. چون بچهها از همون اول یاد میگیرن که برای دوستداشتنی بودن، باید چه ویژگیهایی داشته باشن.
🔹 چی کار کنیم که این گزارههای ظاهری تأثیر منفی نذارن؟
- به جای تحسین ظاهر، از ویژگیهای اخلاقی و رفتاری بچهمون تعریف کنیم:
«چقدر مهربونی»، «چقدر خوب گوش میدی»، «چهقدر قشنگ کمک کردی»
- جلوی مقایسهها بایستیم، حتی با لبخند:
«هر دوشون خاصن، ولی من بیشتر از همه به دل پاکشون افتخار میکنم»
- آرزوهای درونیمون رو با صدای بلند بگیم:
«من دعا میکنم بچهم اهل محبت باشه، اهل انصاف، اهل خدا»
- و همیشه یادمون باشه:
زیبایی واقعی، اونیه که توی رفتار و نیت بچهمون میدرخشه نه فقط در آینه
کانال👇
https://eitaa.com/dokoohebanoo
پاییز ۱۴۰۱
دخترا رو برده بودم پارک. همونطور که نشسته بودم و نگاهشون میکردم، چشمم افتاد به پسربچهای با کلاه آبی که روبهروشون نشسته بود. چندباری با صدای بلند گفت:
«مامان، منو ببین!»
ذوق چرخوندن فرمون چرخوفلک رو میخواست با مامانش شریک بشه.
میخواست لحظهی افتخار کوچکش رو با کسی که براش مهمترینه، قسمت کنه.
اما مادرش حتی سرش رو از روی گوشی بلند نکرد.
انگار نه انگار صدایی شنیده.
گاهی غرق صفحهی موبایل بود، گاهی هم مشغول مرتب کردن موهاش، جابهجا کردن عینک آفتابی، و گرفتن سلفی.
در تمام اون مدت، پسرک با یک دست فرمون رو میچرخوند، با چشمهاش دنبال نگاه مادرش میگشت.
یک نگاهش به فرمون، یک نگاهش به کسی که باید ذوقش رو تأیید کنه.
اما دریغ از یک توجه.
دریغ از یک لبخند، یک «آفرین»، یک «دیدمت عزیزم».
اون لحظه برام شد یک تلنگر.
با خودم گفتم:
چند بار بوده که بچهم خواسته ذوقش رو با من قسمت کنه؟
چند بار تونستم با دلش همقدم بشم؟
و چند بار غرق در دنیای خودم بودم
ذوق بچه ها، یه دعوته برای حضور.
به اینکه لحظهای از خودت بیرون بیای و وارد دنیای اون بشی.
نه برای آموزش، نه برای کنترل—فقط برای بودن.
برای دیدن، شنیدن، و شریک شدن تو شادیهای کوچیکی که برای اون، تمام دنیاست.
کانال👇
https://eitaa.com/dokoohebanoo
کج دار و مریـز
پاییز ۱۴۰۱ دخترا رو برده بودم پارک. همونطور که نشسته بودم و نگاهشون میکردم، چشمم افتاد به پسربچه
.
البته طبیعتا منظورم این نیست که برای خودمون وقت نذاریم اما بدونیم اگه افراطی وقت بذاریم این روزای خوب رو از دست میدیم روزایی که بچه ها کوچیکن و بیشتر از همیشه به یک مادر همراه و همدل و حمایتگر نیاز دارن؛
به قول خانم زینی وند، گاهی انقدر درگیر صوت و پادکست و کلاس آنلاین و فلان کارگاه و دوره میشیم که کلا فراموش میکنیم الان وظیفه مهم و فعلی مون چی هست....😢
خودم👇
@dokoohe97
کانال 👇
@dokoohebanoo
.